۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

نهضت ادامه دارد: تئاتر شهر در آستانه‌ی نابودی

چندین سال پیش در ضلعِ جنوبیِ آن گودبرداریِ وحشتناکی انجام دادند گویی می‌خواهند برای اسلامِ عزیزشان قبر بکنند و البته بهانه هم درخواستِ اهالیِ محل برای ساختِ مسجد (درست در کنارِ تئاترشهر؟) بود. و به‌راستی که نعشِ این دین چنان بزرگ است که اگر تمامیِ ایران را هم قبر کنیم، باز برای دفنش کافی نیست. سپس گویا نظرِ همان اهالی برگشته و داستانِ ساختِ یک مجتمعِ تجاری در کار است. (خب! همیشه میانِ اسلام و تجارت بده بستانِ خوبی بوده است. و از اساس مگر اسلام خود نوعی تجارتِ دینی نیست؟)
چند سال پیش در ضلعِ شمالیِ آن خاک‌برداری برای ساختِ ایستگاهِ مترو را شروع کردند. این‌بار هنرمندان همراه با همبستگی اعتراض کردند که البته هیچ فایده‌ای نداشت و خوب به یاد دارم که فرزندِ هاشمیِ رفسنجانی در نشست با هنرمندان تاکید کرد که با وجودِ تمامیِ این مخالفت‌ها ایستگاهِ متروی چهارراهِ ولیعصر در همان مکان ساخته خواهد شد.
اکنون پس از گذشتِ چندی از فرو ریختنِ دیوارِ تالارِ قشقایی، سقفِ آن نیز ترک برداشته و جنابِ حسینِ پارسایی نیز فرمایش کرده‌اند که با این ساخت و سازها بنای تئاترِ شهر فرو خواهد ریخت تا هم ستیزِ جمهوریِ اسلامی با هنر به‌سرانجام رسد و هم زدودنِ مهم‌ترین تلاشِ فرهنگیِ فرحِ دیبا (که یک تارِ مویش به تمامیِ تبارِ جمهوریِ مقدس می‌ارزد!).
نسلِ پیشین شاهدِ شکوفاییِ پرشکوهِ فرهنگ و هنر در دهه‌ی چهل بود و نسلِ ما باید شاهدِ فروپاشیِ تلخِ فرهنگ و هنر در دهه‌ی هشتاد باشد.
در این سی سال رژیمِ خمینی هر جا بودجه‌ای داشته برای ساختنِ مسجد، حسینیه، تکیه و سایرِ نمادهای تباهی صرف کرده است. ایران سالنِ تئاتر می‌خواهد چه کار؟! اساساً از عمله‌های دینِ محمد و توله‌های مهندس شده‌ی‌شان مگر می‌توان ارج‌گزاری نسبت به فرهنگ و هنر را انتظار داشت؟ بر این فقرِ ذاتی و بلاهتِ دینی بیفزایید دشمنیِ بنیادینِ اسلام را با تمامیِ نمادهای فرهنگِ مدرن!
تئاترِ شهر از دو طرف در محاصره‌ی اسلام و تکنیک قرار گرفته است؛ آن سو مسجد و این سو مترو.

مخلوق‌نوشته‌های مرتبط:
حسینیه‌ی شهر
سه‌گانه‌ی شهرنُما

در همین زمینه:
تئاترِ مدینه! / سرانگشت
پرونده‌ی تئاترِ شهر در تهران / چشمانِ بیدار
اولین تخریبِ قشقایی: فرو ریختنِ دیوارِ تالار
دومین تخریبِ قشقایی: شکافته شدنِ سقفِ تالار
من از سال‌ها پیش منتظرِ نابود کردنِ تئاترِ شهر بودم! / بهرامِ بیضایی
این تخریب نشان از عمق فاجعه‌ای دارد که در آن زندگی می‌‌کنيم. / علیِ رفیعی
نظرِ سایر هنرمندان درباره‌ی تخریبِ تئاترِ شهر (بخشِ «مطالبِ مرتبط»)
اولین تخریب با اقدامِ شهرداریِ احمدی‌نژاد و سکوتِ وزارتِ فرهنگِ خاتمی انجام شد / محمد بهرامی
مقوله‌یِ فرهنگی را فرهنگی حل و فصل کنید! / مهردادِ رایانی‌مخصوص
فروپاشیِ تئاتر شهر؛ خاموش شدنِ چراغِ نمايش / یک دانشجویِ تئاتر
مديرِ تئاترِ شهر نسبت به ايمنیِ اين مجموعه در فصلِ سرما هشدار داد
ريزشِ ناگهانیِ تئاترِ شهر يعنی دو هواپيما وسطِ شهرِ تهران سقوط كنند / یک کارشناسِ مرمت
نشست آسيب‌شناسي تخريبِ مجموعه‌ی تئاترشهر (این نشست‌ها تا نابودیِ کاملِ تئاترِ شهر ادامه دارد!)
احتمالِ بروزِ فاجعه قوت گرفته است (وقتی یکی از عواملِ قتل بالای سرِ جنازه دل می‌سوزاند.)
گزارشِ تصویری از تخریبِ تئاترِ شهر

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

انحنای هستی

از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس:
عصرِ یک روزِ تابستانی در حالی که از خیابان‌ِ مادام جولی‌یت واردِ میدانِ سنت‌ژوان می‌شدم، چشمم به زنِ جوانی افتاد که با همسر و فرزندِ خردسالش از این سمتِ میدان به آن طرف می‌رفت و عرضِ مادام جولی‌یت را طی می‌کرد. حسِ ناشناخته‌ای در من سرک کشید و «من» را با نوایی آرام در درونم شنوا ساخت: «خانوم! ببخشید! می‌شود چند دقیقه باسنِ‌تان مالِ من باشد؟». در مدت زمانی که «من» این جمله را از درونم می‌شنید، باسنِ زنِ جوان با پیچ و تابی دورانی و همچون دو گوی سنگین که بر دو پایه‌ی قلمی به‌رقص درآمده باشد، از برابرِ چشمان‌م دور می‌شدند. زیباترین هارمونیِ جهان به آن سوی میدانِ سنت‌ژوان در حرکت بود. در آن لحظات سنگینیِ باسنِ زیبای زنِ جوان بر دو پای نازکش را عمیقاً حس می‌کردم و دوست داشتم همه‌ی این سنگینی را ببلعم! گویی پاهای او تابِ کشیدنِ این زیبایی را بیش از این نداشت و من؟ انگار می‌خواستم به پاهای او کمک کنم.
نمی‌دانم در خیال بود یا واقعیت اما ناگهان زنِ جوان را با لبخندِ تحریک‌آمیزی در برابرِ خود دیدم. گویا می‌خواست من را در آن حجمِ رویایی سهیم کند. سردیِ وحشتناکی تمامِ تن‌م را فرا گرفت و یک لحظه گمان کردم که من و زنِ جوان در برابرِ دیدگانِ هزاران نفر برهنه شده‌ایم. ناممکن در برابرِ من لخت شده بود. سکوتی در فضا پیچیده بود که با هیاهوی وحشیانه‌ترین جنگ‌ها برابری می‌کرد. دستپاچگی و دل‌نگرانیِ من در برابرِ لغزشِ دستانِ زنِ جوان بر تن‌م رنگ باخت. نیستی مرا در آغوش گرفت و طعمِ گسِ انحنای تنش سراسرِ وجودم را چشاند. اکنون تنها چیزی که می‌خواستم ناپدیدشدن‌ام بود در زیباترین حجمِ جهان. باسنِ زنِ جوان همچون توبرتویی بی‌کران مرا به دو گنجِ پنهانِ خویش فرو برد. دیگر هیچ مرزی میانِ فرو رفتن و فرو بردن وجود نداشت. تاریکیِ محض بود؛ تاریکیِ میانِ دل‌پذیرترین انحنای هستی. و هستیِ من؟ هستیِ من در عینِ ناراستیِ وجودی‌اش، راست شده بود. همزمان با سیلی که چشمِ پایینِ زنِ جوان را سیراب می‌کرد، اشک از چشمانِ بالایش سرازیر شد. اما این خنجری که بی‌کرانِ زنِ جوان را می‌شکافت، من را نیز پاره پاره می‌کرد؛ من در میانِ قوسِ ناپیدای او همچون ذراتی تهی و بی‌معنا پراکنده می‌شدم. انحنای عصیانگرش آرام‌بخشِ احتضارِ تن‌م بود. گویی قلب نداشتم و نفس‌هایم در بی‌نهایت حبس شده بود. حس می‌کردم که هزاران بار عرضِ مادام جولی‌یت را می‌پیمایم. لذتِ نیست‌شدن در گرداگردِ هستیِ او و دردِ دل‌پذیرِ رها شدن در گنج‌های تاریکِ زنِ جوان مرا از «من» جدا ساخت؛ مرگ در اوجِ لذت و درد در اوجِ زندگی.
وقتی به خودم آمدم همه جا را قرمزِ کِدری فرا گرفته بود. پاره پاره شده بودم و دو چشمِ زیبا ایستاده به من زل زده بود. آری! زنِ جوان از آن سوی میدانِ سنت‌ژوان بازگشته بود تا لاشه‌ی گرمِ من را از زیرِ اتوبوسی که همخوابه‌ام شده بود تماشا کند.

برج عاج

سرزنش‌های فونیا نسبت به زندگیِ پرافتخارِ کولمن و اینکه از درکِ درد و رنجِ آدم‌های معمولی عاجز است من را یادِ خودم انداخت. تفاوتش در این است که کولمن شایسته‌ی آن سرزنش‌ها نبود اما من هستم. آری! «ننگِ انسانی» در جُدابینیِ خود از دیگران است نه در پشتِ پا زدن به تمامیِ شأن و موقعیتِ اعتباری و خودساخته‌ی خویش. کولمن به زندگیِ ساده و عادیِ انسانی آری گفته بود تا جایی که جانش را در کنارِ فونیای عزیزش از دست داد.

Beyond Time

رهایی از زمان و گذرِ هولناکِ آن چه‌بسا نخستین بایسته‌ی زیستن باشد.

جرخوردگی

در همین راستا:

کارِ حلقه‌مون به سوزن و نخ کشیده...!

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

آتن – مسکو: زنان با/بدون مردان


برخی تئاترها هستند که خاطره‌ی‌شان در ذهن و ضمیرِ آدم ته‌نشین می‌شود. نه فقط خاطره که تاثیری به‌مثابه‌ی چکیده‌ی تمامیِ آناتِ نمایش را در تو به یادگار می‌گذارند. «آتن – مسکو» با بازیِ سه بازیگرِ نازنینش از همین نوع بود.
متنِ ادوکیموس تسولاکیدیس برداشتِ امروزیِ نویسنده‌ی یونانی از «سه خواهر» آنتوان چخوف است. دو خواهرِ بزرگ‌تر پس از فروپاشیِ نظامِ سوسیالیستیِ شوروی برایِ یافتنِ کار و تجربه‌ی زندگیِ تازه‌ای به یونان مهاجرت می‌کنند. داستان از جایی شروع می‌شود که ایرنا، خواهرِ کوچک، خبر می‌دهد که به‌زودی از مسکو (زادگاهِ هر سه خواهر) واردِ آتن خواهد شد؛ قصه‌ی سه خواهری که در عینِ دوری از یکدیگر به هم نزدیکند و در عینِ عشق به یکدیگر از هم متنفرند.
«مادرِ مقدس!»؛ عبارتی که ایرنا با شنیدنِ میزانِ داراییِ الگا از زبانِ خواهرش ماشا (که هر دو گمان می‌کردند از راهِ روسپی‌گری به آن دست یافته) بر زبان راند و حالت و نحوه‌ی تکلمِ این واژگان چنان بود که بهترین طنزِ نمایش و کوبنده‌ترین تمسخر را نسبت به باورهای کلیسا (آن هم از زبانِ دختری درآمده به جامه‌ی راهبگان و خدمتکارانِ مریمِ مقدس) رقم زد.
«خواهر ایرنا! شما خیلی خیلی خیلی دنیوی هستید!» این جمله‌ای بود که مادرِ مقدس در نامه‌ا‌ی و در ذکرِ سببِ لزومِ اخراجِ ایرنا از کلیسا نگاشته بود و ماشا در حالی که این جمله را برای الگا می‌خواند، همراه با خواهرِ کوچک‌تر هر سه به ناسازگاریِ راهبگی با روحیه‌ی ایرنا می‌خندیدند. روحِ سکولار را به‌تمامی در این عبارت و در شخصیتِ شیطان، زندگی‌پرست و لذت‌جوی ایرنا می‌توان نظاره کرد.
در کل بازیِ رویا میرعلمی (همان قمریِ بیداری‌خانه‌ی نسوان) در نقشِ ایرنا از جهتِ کمیک‌بودن و تصویرِ طنزآمیزِ تضادهای روحیه‌ی دختری جوان و پرشر و شور با چهارچوب‌های خشک و زندگی‌ستیزِ کلیسایی بسیار استادانه بود!
طراحیِ صحنه و خصوصاً پس‌زمینه‌ی بار (در آپارتمانِ الگا) نیز بسیار خلاقانه و زیبا بود!
از میانِ الگا، ماشا و ایرنا من عاشقِ شخصیتِ ماشا و بازیگرِ زیبای او شدم. شاید نه تنها به‌خاطرِ فرزندِ میانه بودنش و نه تنها بابتِ زندگیِ بی‌قید و آنارشیستی‌اش که در تیپِ غیرِرسمی و راحتش نیز نمودِ ظاهری داشت، بلکه بیش‌تر به‌سببِ تشابه در شخصیت و رفتار خصوصاً کله‌شقی و حسادتِ درون‌گرای او.
گرچه هر سه خواهر عمیقاً مرد دوست بودند اما در سراسرِ نمایش هیچ ردِ پایی، چه فیزیکی چه شنیداری، از مردان وجود نداشت. ارتباطِ تماشاگر با مردانِ این نمایش تنها به‌وسیله‌ی روایتِ زنان از آنان ممکن بود. شاید این حضورِ مردان در زندگیِ سه خواهر در عینِ غیابِ مردانه‌ی نمایش، می‌خواست تاکیدی باشد بر سنگینیِ بارِ زنانگی در جامعه‌ای کمابیش مردسالار و مشکلاتِ زن بودن در دوره‌های بحرانِ یک کشور.

در همین زمینه:
بازیِ پنهانِ شخصیت (تحلیلِ ساختار و درونمایه‌ی نمایش)
تنهایی و اصالتِ وجودیِ زن / گفت‌وگو با کتایونِ فیض‌مرندی
عقلِ زودرسِ زنانه / نیما قاسمی

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

داستان زمانه و گسست ارتباط مخاطبان با رادیو

ماجراهای اخیر در رادیو زمانه از جهاتِ بسیاری عبرت‌آموز است! دستِ‌کم برای مهدیِ جامی و ما تماشاچیان یک دوره بازشناسیِ آدمیان و اطرافیان گاه به‌عیان‌ترین شکلِ ممکن بود. پس از برکناریِ ناگهانیِ او از مدیریتِ زمانه شاهدِ فورانِ انبوهِ عقده‌های فروخورده بودیم. یکی می‌گفت حقش بود چون من را دعوت به همکاری نکرد و دیگری دلش خنک شده بود چون درخواستِ همکاری‌اش را رد کرده بودند. گویی برخی از ما ایرانیان باید همیشه کودک باقی بمانیم و جز منفعت و دل‌خواسته‌های شخصی و ناچیزِ خود به هیچ منفعتِ جمعی و انتظارِ عمومی نیندیشیم. در این میان مخالفانی بودند که در این ماجرا منصفانه نظر دادند و دوستانی هم بودند که ناباورانه از این رخداد در دل رضایت داشتند. این ماجرا نمونه‌ی خوبی ست برای بازاندیشی در بابِ مفهومِ «دوستی» و «دشمنی» و تعیینِ دیگرگونه‌ی دائره‌ی این دو و مرزِ آنها با یکدیگر (دوستی مفهومِ دوگانه‌ای دارد. آدم بیش‌تر از دوستان ضربه می‌خورد. هر کس نزدیک‌تر باشد بیش‌تر می‌تواند آسیب بزند. حرمتِ دوستی گویا از همین‌جا سرچشمه بگیرد: هر چه نزدیک‌تر شوی، مستعدتر هستی برای دورشدن و هر چه دوست‌تر باشی، ظرفیتِ بیش‌تری برای دشمنی خواهی داشت. دوست بودن/ماندن در کل کارِِ بس دشواری ست!).
برای من رادیو زمانه (تا جایی که می‌دانم) تنها رادیوی مطرحِ فارسی‌زبان بود که مدیرش با خوانندگان سخن می‌گفت و نظراتِ آن‌ها را می‌شنید. از اساس این نفوذِ مهدیِ جامی در وبلاگستانِ فارسی و اعتبارِ او بود که سبب شد تا تولدِ زمانه همراه شود با استقبالِ چشمگیرِ وبلاگ‌نویسان از طیف‌های گوناگون. چنانکه عبدیِ کلانتری به‌زیبایی نوشته، شخصیتِ تکثرگرا و مداراجوی او سرچشمه‌ی تمامیِ چیزی ست که اکنون «رادیو زمانه» نام دارد و از هر نگرشی چه در اندیشه، چه سیاست، چه دین، چه ادبیات، چه موسیقی در آن می‌توان سراغ گرفت (به‌عنوانِ نمونه همه می‌دانیم که از میانِ دوستانِ خودِ جامی چه فشارها و اصرارهایی وجود داشت تا بخشِ «نیلگون» را از زمانه حذف کنند).
افزون بر این، تا پیش از این دگرگونیِ نابهنگام و پرابهام، نشانه‌هایی از بازنگری در نگرش و مشیِ زمانه پدید آمده بود. تازه در دومین سالگردِ تولدِ زمانه، گفت‌وگویی جدی در بابِ ساز و کارِ رادیو، رابطه‌ی حامیانِ مالی با مدیران، سیاست‌های زمانه در پوششِ اخبار و افکار و نیز بحثِ چالش‌برانگیزِ مدیریتِ کامنت‌ها طرح شده بود که البته چیزی نگذشت که (ظرفِ چند روز) همه چیز به‌هم ریخت. گویی در آستانه‌ی نوزایی طاعون آمده باشد.
مسئله آن است که مدیرِ (موقتِ) فعلیِ زمانه آیا شناختی از مخاطبِ ایرانی دارد؟ دیالوگ و گفت‌وگو با آن‌ها پیشکش! بررسیِ وضعیتِ نیمه‌مرده‌ی «وبلاگِ زمانه» در این مدت خود به‌اندازه‌ی کافی گویای شرائطِ ایستِ قلبیِ رادیو است. سرنوشتِ زمانه هنوز روشن نیست و گویا هیچکس نمی‌داند که تلاش‌های مؤسس و مدیرِ سابق در برقراریِ ارتباطِ ارگانیک و پویا با مخاطبانِ زمانه از نو ادامه می‌یابد یا وضعیتِ سکته‌ی فعلی به کُمای دائم بدل خواهد شد. گردانندگانِ رادیو هر چقدر هم که تلاش کنند تا وضعیتِ حاکم بر زمانه را عادی جلوه دهند اما اختلافاتِ داخلی و نبودِ مهدیِ جامی در جایگاهی که باید می‌بود، به‌مرور تاثیرِ نامطلوبِ خود را در روندِ رشدِ زمانه به‌جای خواهد گذاشت. اما به‌عنوانِ آرزویی شخصی امیدوارم که چنین نشود و زمانه هر چه زودتر سر و سامانِ از دست رفته‌اش را بازیافته و همچون گذشته و حتی بهتر از پیش ببالد!

سانسور کامنت در زمانه: حفظ حرمت سربازان گمنام

از آنجا که نزدیک به یک ماه از زمانِ نگارشِ این کامنت برای یک خبرِ رادیو زمانه (اظهاراتِ پدرِ عشا مؤمنی در تاییدِ مجرم بودنِ دخترش) می‌گذرد و با وجودِ بی‌اهمیتیِ محتوای آن، صرفاً برای نشان دادنِ برخی حساسیت‌ها در میانِ زمانه‌ای‌ها (چون هر چه فکر کردم مشکلِ دیگری در متن جز تعبیرِ ایتالیک‌شده نیافتم) منتشرش می‌کنم:

عجب پدرِ خوش‌خیالی!
شاید بنده‌ی خدا گمان می‌کند با این کار در سرنوشتِ دخترش گشایشی پدید خواهد آمد.
اما تصور کنید که رژیمِ اسلامی شما را به‌خاطرِ پژوهش در بابِ جنبشِ زنان و با اتهامِ همیشگیِ «اقدام علیهِ امنیتِ ملی» بازداشت کند و پس از چندی آگاه شوید که نزدیک‌ترین کسانِ شما نیز به‌جای پشتیبانی از بی‌گناهیِ شما، هم‌صدا با رژیم مجرم می‌پندارندتان و از حقِ شما کوتاه آمده‌اند... چه حالی می‌شوید؟
درخواستِ عاجزانه‌ی این پدرِ گرامی از منگل‌های اطلاعاتی با تعابیری چون «رأفت و رحمت» به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی تهدیدها و فشارهای موفقیت‌آمیزِ وارده بر این خانواده است تا جایی که توانسته‌اند خانواده‌ی متهم را (به امیدِ آزادیِ فرزندشان) ضدِ او به سخن درآورند.

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

باز هم برای نازنین استادم

برخی آدم‌ها
محضری دارند
که تنها راهِ شناختِ‌شان
درکِ حضورشان است
در آناتِ زمان.
استادِ من
پیرمردِ نازنینی بود
که از بدبین‌ترین فیلسوفان
نسبت به زندگی
بدبین‌تر بود.
اما
دلسوزِ آدمیان بود
و باورمند به تنهاییِ انسان.
می‌گفت:
«زندگی بی‌رحم است
و هنرِ انسان، زندگی کردن.
زندگی یعنی ستیز.»
هرگز نفهمیدم خدایش که بود
و آیا اصلاً خدایی داشت؟
چهره‌اش
یادآورِ فلسفه‌ی آلمانی؛
همان بزرگی
همان ابهت
همان شکوه.
دردِ انسان داشت،
دردِ انسان‌بودن،
دردِ انسان ماندن.
می‌گفت:
«انسان دشمنِ خویش است.
و این تراژدیِ هولناکی ست؛
انسان
خود
نابودگرِ خویش را
بر دوش می‌کشد.»
دل‌نگرانِ فرهنگِ فرهیختگی بود
و سرزنش‌گرِ تباهیِ فرهنگِ ایرانی.
عرفانش عصیان‌گر بود
و اخلاقش انسان‌مدار.
خردِ انسانی را
ارزشمندترین ثروت می‌دانست.
می‌گفت مهم‌ترین مبارزه
کسبِ دانش است.
می‌گفت:
«ایران به معلم نیاز دارد
نه سیاستمدار
و این است
معنای روشنگری.»
آزاده زیست
و هرگز در برابرِ قدرت
سر خم نکرد.
می‌گفت:
«زمانِ شاه
دخترِ شایسته معرفی می‌کردند
و امروز
چهره‌ی ماندگار.»
نازنین پیرمردی
با تلخ‌زبانی‌ای
سرشار از مهر.
یادِ خنده‌های دلنشینش
نهیب‌های دردمندانه‌اش
و مهرِ بیکرانش به انسان
برای همیشه با من است!

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

کالبدشکافی از جسد یک مقتول: در باب هزارتو

همه همدستیم
(1)
گمان می‌کردم این سرای تو بر تو مرا تا دیرزمانی مرهم خواهد بود. در بابِ مرگش با ملک‌الموت بحث کردم و دانستم که این سرا از آغاز برای او بازیچه بوده است. با تمامِ دلگیری که از این عزرائیل دارم اما باید بگویم که تازه این سرگرمی بود که دستِ‌کم تا پیش از سفر به دیارِ دیگر اینچنین پیگیر انجامش می‌داد، اگر جدی بود چه می‌شد؟
خوش‌خیالی و رفتار بر اساسِ گفتارِ «چرا من هزینه کنم؟ دیگران که هستند.» در پایان جز ناکامی و دودشدنِ تمامیِ آن خیالاتِ خام فرجامی ندارد. ما می‌نشستیم تا نوبه‌ی هر موضوع فرا رسد و تنها در انتظارِ دیدارِ فرآورده بودیم بدونِ آنکه تعهدی در کارِ فرآیندِ آن داشته باشیم. مرگِ هزارتو، فارغ از خودخواهیِ پدری که فرزندش را زنده به گور می‌کند، خطای جمعیِ همه‌ی ماست.

فردیتِ جمع‌گریز
(2)
ما وبلاگ می‌نویسیم و این کار را هر روز با جدیتِ کودکانه‌ای انجام می‌دهیم. ارزشِ هزارتو اما از وبلاگ‌های نویسندگانش به‌تمامه برتر بود. ما این ارزش را نشناختیم و قدرِ این هم‌نویسی را ندانستیم. خواهش‌های پدر عزرائیل برای نوشتن در موسمِ انتشارِ هر شماره می‌توانست و می‌تواند طاقتِ هر آدمی را به طاق برساند. تلخیِ داستان جایی است که حتی مرگِ هزارتو نیز واکنشِ چندانی در هزارتوییان برنینگیخت. «بی‌تفاوتی» تنها واژه‌ای ست که نسبت به رفتارِ ما با هزارتو می‌توان برگزید.

خستگی یا از دست دادنِ ایمان؟
(3)
تا پیش از سفر به دیارِ دیگر انگار ایمانش و حالش هر دو سرِ جایش بود. از زمانی که رفت اما روز به روز پس رفت. کار به جایی رسید که فارسی‌نوشتن را بدونِ توجیه یافت. وجهی اگر مانده بود در حدِ وبلاگ‌نویسی بود نه در قد و قامتِ یک نشریه؛ این شد که بی‌توجیهیِ فارسی‌نویسی یکسره بر سرِ هزارتو آوار شد. پدر عزرائیل در این بی‌توجیهی چنان فشرده شده بود که زایاندنِ شماره‌های واپسین برایش در حدِ شکنجه زجرآور بود.

بنیان‌گذارِ بنیان‌کن
(4)
پدر عزرائیل بود که هزارتو را به دنیا آورد و در نهایت هم خودش آن را از دنیا برد. پدر عزرائیل گفت باور ندارد کسی بتواند سرپرستیِ این بچه را بپذیرد و از آن مهم‌تر برای چنین امری قابلِ اعتماد باشد. گفت با اندک کسانی که باورشان داشته نیز صحبت کرده و هیچ‌یک نپذیرفته‌اند. من با خود فکر می‌کردم عشق به فرزند اگر حد و مرز نشناسد تا خواستِ نابودیِ او پیش خواهد رفت و پدر عزرائیل گرچه عشقِ انحصاری‌اش را به حضانتِ فرزند انکار کرد اما این انکار برای من از هر اثباتی فزون‌تر بود.
از دیدِ من ماجرا تنها اینگونه باورکردنی ست:
از نظرِ پدر عزرائیل هیچ‌ آدمِ قابلِ اعتمادی یافت نمی‌شد و این عبارت را من جز این معنا نمی‌توانم کرد: «هیچ‌کس شایستگیِ سرپرستیِ فرزندِ من را جز خودِ من ندارد و چون من ایمانم را از دست داده‌ام بنابراین فرزندم هم جانش را از دست خواهد داد.» البته که واگذاریِ فرزند به دیگران در زمانی که نوجوانِ نورسیده‌ای گشته بسی دشوار است اما عشقِ حقیقی به فرزند در چنین بزنگاه‌هایی محک می‌خورد؛ جایی که تو فرزندت را از روی عشقی انحصاری نابود سازی در واقع جز عاشقِ خود نبوده‌ای.

کشتن و نکشتن یکسان نیست
(5)
پدر عزرائیل باور داشت که تصمیم به قتلِ فرزند و ادامه‌ی زندگی‌اش هم‌وزن است و در یک سطح قرار دارد. او باور داشت همان قدر که حق دارد حکم به زندگی دهد، حق دارد حکم به مرگ هم بدهد. پدر عزرائیل در اینجا به تکافؤ ادله رسیده بود. اما آیا واقعاً چنین بود؟ ارزش و اعتباری که این سرا در این مدت با تلاشِ پدر عزرائیل و همه‌ی نویسندگانش به آن رسیده بود، به‌سادگی به‌دست نیامده بود که اینچنین ساده و ناگهانی از دست برود. به‌راستی که هر چه سخت به‌دست آید، در عوض خیلی آسان می‌توان بر بادش داد.

آیا نجاتی نبود؟
(6)
چه‌بسا بود. می‌شد ساز و کارِ نشریه را تغییر داد. می‌شد به‌جای موضوعی نوشتن، شیوه‌ی دیگری را در پیش گرفت. هزار راه برای دگرگونیِ هزارتو و ماندنش می‌شد یافت. اما پدر عزرائیل رهایی برای فرزند را تنها در زنده به گور ساختنش جست. شاید پدر عزرائیل حق داشت. چندین ماه به درازا کشید تا به همین «شاید» اعتراف کنم. آفرینشِ این سرا برای او جدی نبود اما گویا هیچ‌کس بهتر از او نمی‌توانست این شوخی را در هر موسم به بار نشاند. اما آیا در هیچ‌کس نمی‌شد جدیتی پیکوفسکی‌وار برای بارآوردنِ این شوخی سراغ‌ گرفت؟ آیا نمی‌شد کارها را تقسیم کنیم؟ البته در بابِ پرسشِ اخیر، یک پاسخ این است که اگر می‌شد تا به‌حال کرده بودیم. همین که هزارتو به پایان رسیده است، فارغ از خودانگاریِ پدری خیرخواه، نشانه‌ی وجودِ کاستی در جمعِ ما بود. اتوماسیونِ هزارتو نیز گویا به‌همان میزان که از بارِ پیکوفسکی کاست، بر بی‌حوصلگی‌اش افزود. شاید از همان اول باید برای هر بخش مسؤول تعیین می‌شد. نشریه را صاحبِ هیأتِ امنا می‌کردیم و سردبیر یا شورای سردبیری برایش دست و پا می‌کردیم. اما کاری که با تعارف و خواهش بخواهد پیش برود فرجامِ نیکی نخواهد یافت.

در زمینِ دیگران خانه مکن!
(7)
زمانی که پدر عزرائیل نامه‌ی نابودیِ هزارتو را برایِ گروه فرستاد ناگهان حسِ بسیار بدی در سراسرِ وجودم دوید. با خود گمان کردم که تا به‌حال در سرای دیگری کار کرده‌ام و این دیگری اکنون می‌خواهد از روی بی‌حوصلگی کار را تمام کند. گویا هیچ حق و سهمی برای ما در بابِ زندگی یا مرگِ این سرا وجود نداشت. شاید این هم از سستیِ خودمان بود. ما عادت کرده بودیم که در نهایت پدر عزرائیل نشریه را درآورد و در بابِ بسیاری امورش خود تصمیم بگیرد و روزی هم رسید که گفت دیگر نشریه را درنخواهد آورد و تصمیمِ نهایی را گرفته است. پدر عزرائیل بود که ما را دورِ هم جمع کرد و همو بود که جمعِ ما را باز پراکنده ساخت. داستانِ عبرت‌آموزی بود تا زین پس به سرا و محفلی که بود و نبودش تنها و تنها در دستانِ یک نفر است امیدی نبندم!

سپاس‌گزاری از پدر عزرائیل
(8)
هزارتو برای من عزیز بود و همیشه عزیز خواهد ماند! چرا که بهترین تجربه‌ی نویسندگی‌ام را در این نشریه داشتم و خیلی خوب می‌دانم که در هیچ‌کجای دیگر چنین حال و هوایی تکرارشدنی نیست. موضوعِ هر شماره و فضای خودِ هزارتو به من انگیزه می‌داد و نوشته‌هایم را ناخودآگاه سمت و سو می‌بخشید و به‌سرانجام می‌رساند. من در هزارتو رشد کردم و این اعترافی نیست که از مخلوق راحت بتوان شنید. از پدر عزرائیل بابتِ تمامِ سختی‌هایی که در این دو سال و نیم و در این سی شماره کشید سپاس‌گزاری می‌کنم! فارغ از اختلافِ نظرِ ما در بابِ سرنوشتِ هزارتو و دلگیریِ من از تصمیمِ او، رابطه‌ی من و میرزا یکی از بهترین نمونه‌های سیر از بیگانگی به همدلی است. زمانی که من واردِ هزارتو شدم (و در نهایت هم نفهمیدم به دعوتِ چه کسی) میرزا به‌حق و بابتِ پیشینه‌ی رادیکالِ مخلوق از من پروا داشت و اولین نوشته‌ی من را با چند اصلاحیه‌ و درخواستِ تعویضِ برخی کلمات و عبارات همراه ساخت. شگفت آنکه من با تمامیِ این درخواست‌ها موافقت کردم و نتیجه‌ی کار همان اولین حسِ خوبِ من در هزارتو بود که بعدها ادامه یافت و عمیق‌تر هم شد. پس از چندی میرزا دیگر هیچ خرده‌ای بر نوشته‌های من نگرفت. در ابتدا گمان می‌کردم نوشته‌هایم ملایم شده که البته شده بود و لحن و درونمایه‌ای پوشیده‌تر و پراشارت یافته بود اما در ادامه دریافتم که میرزا گویا خودش نیز رادیکال شده است یا بهتر است بگویم رادیکالیسمی را که همیشه داشت و پنهانش می‌کرد، دستِ‌کم در بابِ من نتیجه‌اش بازگذاشتنِ دستم در نوشته‌هایم بود. واپسین خوابِ خلیل با وجودِ درونمایه‌ی ویرانگرش نسبت به شخصیتِ ابراهیم و خدایش موردِ ستایشِ میرزا قرار گرفت. خصوصاً ماجرای انتخابِ مطلبِ صفحه‌ی اولِ شماره‌یِ خدا در این میان بازگفتنی است. برای آن صفحه من میانِ سه متنِ شاهکار در تردید بودم: فصلِ «خدا در آئین‌های توحیدی» متعلق به کتابِ «تولدی دیگر» از شجاع الدینِ شفا - فصلِ «مفهومِ خدا نزدِ یهودیان و یونانیان» متعلق به کتابِ «پانن برگ: الهیاتِ تاریخی» از آلن گالووی - شعرِ «پس آن گاه زمین به سخن در آمد» متعلق به کتابِ «مجموعه آثار، دفترِ یکم: شعرها» از احمدِ شاملو. اما این میرزا بود که در کمالِ شگفتی متنِ شفا را به‌سببِ جذابیتِ بیش‌ترش برتر از دو متنِ دیگر دانست. در کل نُه متن برای هزارتو نوشتم که اگر این نشریه نبود شک ندارم هرگز این نُه نوشته آفریده نمی‌شدند. همچنین هزارتو نمونه‌ی نابی بود از جمعِ سلیقه‌های متضاد و کنارِ هم قراردادنِ باورهایی دیگرگون! شکی نیست که این کثرت‌گرایی بازتابِ روحیه و شخصیتِ مداراجو و گشوده‌نظرِ پدر عزرائیل بود. دستِ‌کم در موردِ خودم نیک می‌دانم که اگر به‌جای میرزا، مخلوق مدیرِ هزارتو بود با نشریه‌ای کاملاً لائیک، اسلام‌ستیز و به‌قولِ بعضی دوستان عبوس روبرو بودیم. اما پدر عزرائیل از هر جماعتی به هزارتو راه باز کرد و نتیجه‌اش سرایی بود که در گستردگی و گوناگونیِ منظرهای نویسندگانش یگانه‌ی دورانِ خود بود. به‌راستی که اگر و تنها اگر یک نفر در این سرا شایسته‌ی سپاس‌گزاری باشد همانا پدر عزرائیل (آفریدگار و نابودگرِ هزارتو) است و بس!

مرثیه
(9)
تا کنون شده با مرگِ عزیزی که بود و نبودش در دستانِ سرنوشت نیست هماواز نباشید اما در سوگِ او شرکت کنید؟ این سرا برای من حکمِ همان عزیز را دارد و این یادداشت حکمِ همان فاتحه بر نعشِ زنده‌اش. گویی مهرِ شما به او بازمی‌داردتان از اینکه در واپسین حضورش نیز او را تنها گذارید گرچه حضورِ مرگش باشد.
در همین زمینه:

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

آتیه نوری یا چگونه یاد گرفتم مخلوق را کپی کنم

گویا خانومِ آتیه نوری تصمیمِ راسخی گرفته‌اند مبنی بر شخم زدنِ آرشیوِ این وبلاگ و کپی/پیستِ گاه و بی‌گاهِ آن به نامِ خودشان. ماجرا از «رازِ تنِ زن» شروع شد که در کمالِ شگفتی متن را به‌طورِ کامل نقل کردند و در انتها به مطلبِ دیگری از مخلوق با نامِ «عشق به توانِ تباهی» با صرفِ «پیشنهاد می‌دهم این مطلب را هم در ادامه‌اش بخوانید» لینک دادند.
من برای ایشان کامنتی به این شرح نوشتم:
گویا فراموش کرده‌اید لینکِ مطلبِ "رازِ تنِ زن" را قرار دهید. متن به‌طورِ کامل نقل شده اما بدونِ رفرنس.
لینکِ این مطلب در وبلاگِ مخلوق چنین است:...
کامنتِ من به‌نحوِ شتابزده‌ای توسطِ آتیه نوری حذف گردید. ایشان نامه‌ای به پروفایلِ بی‌اسم و رسمِ «یاهو سیصد و شصتِ» من فرستادند و ضمنِ تشکر از یادآوری مدعی شدند که یکبار لینک داده‌اند و این کافی است. اما پر واضح است که «رازِِ تنِ زن» و «عشق به توانِ تباهی» دو نوشته‌ی جداگانه هستند و زمانی که یکی به‌طورِ کامل نقل می‌شود، تنها شیوه‌ی صحیح آن است که لینکِ خودش هم ضمیمه‌اش باشد. پس این لینکِ تکراری نیست بلکه دو تا لینکِ مجزا است.
شاهد بر اینکه کارِ این خانوم در همین یک مورد دزدی بود (افزون بر سانسورِ همراه با دستپاچگیِ کامنتِ من) سکوتِ ایشان نسبت به چندین مورد از کامنت‌های دوستانِ خود بود که طبعاً باور کرده‌ بودند متن از آنِ ایشان است و این را صریحاً در نظراتِ خود گفته بودند.
پس از آن در شعارهای سر درِ پروفایلِ خود نیز دو جمله از یادداشت‌های من را بدونِ هیچ نامی چاپ کردند که به‌سببِ جایگزینیِ زودهنگامِ جملاتِ دیگری (که آن‌ها هم لابد از آنِ دیگران است) و از طرفِ دیگر چاپِ نوشته‌های تازه در وبلاگ (که دستِ‌کم از آنِ من نبود) از پیگیریِ این مسئله (با افزودنِ لینکِ «رازِ تنِ زن» به پایانِ یادداشتِ «عشق به توانِ تباهی») منصرف شدم.
امشب اما متوجه شدم که آتیه نوری قصدِ پایان دادن به این رفتارِ ناشایست و دزدیِ ناشیانه را ندارد.
سه نمونه‌ دزدیِ تازه‌ی ایشان بدین قرار است:
1) یادداشتِ «یرما: سلطه‌ی سنت و زندانِ زناشویی» در وبلاگِ آتیه نوری به‌طورِ کامل نقل شده و تنها پس از پایانِ دو خطِ اولِ آن بدونِ هیچ لینکی نوشته شده «از وبلاگِ مخلوق»، سپس خطِ پایان بر آن کشیده شده و باقیِ متنِ من در ادامه عیناً نقل شده است. طبعاً هر آدمِ عاقلی از این نحوه‌ی نقل چنین می‌فهمد که ادامه‌ی مطلب (پس از خط‌چین) از آنِ ایشان است. وانگهی چرا عنوانِ مربوطه، به یادداشتِ مخلوق لینک نشده است؟ آیا جز اینکه در این صورت خوانندگان می‌فهمیدند که ایشان مطلب را دزدیده است؟
(آتیه نوری زحمتِ فراوان کشیده و تنها خطِ آخرِ نوشته‌ی من را حذف کرده و به‌جایش یک عبارت بالاخره از خودش آورده است. در باقیِ موارد نیز یادداشت‌های من را با مشتی عکسِ مضحک همراه ساخته است.)
2) یادداشتِ «در بابِ ششمین داستان از ده فرمانِ کیشلوفسکی» با عنوانِ «من دیگر تو را دید نمی‌زنم» عیناً نقل شده بدونِ کوچک‌ترین اشاره‌ای به یادداشتِ مخلوق.
3) یادداشتِ «خیالِ خلاق» از سریِ (از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس) با همین عنوانِ دوم عیناً نقل شده بدونِ هیچ اشاره‌ای به یادداشتِ مخلوق.
من نمی‌دانم کسی که چنین کودکانه یادداشت‌های دیگران را می‌دزد با خود چه خیالی کرده و به چه چیزِ این یادداشت‌ها دلخوش کرده است؟ به اینکه در کامنت‌ها برایش هورا بکشند که متفکرانه نوشته یا کیشلوفسکی دیده یا داستانِ کوتاه آفریده است؟ واقعاً برای من سؤال است که چنین کسی چگونه (فارغ از نظرِ دیگران) با خودش کنار می‌آید؟
مسخره نیست... بیشتر ترحم‌انگیز است!
اما از طرفِ من طبعاً همچون هر وبلاگ‌نویسِ دیگری این حق محفوظ است که یادداشت‌هایم اگر نقل می‌شود همراه با امانت‌داری و ذکرِ آدرسِ آن باشد و در صورتِ ظهورِ پدیده‌ای همچون آتیه نوری از طریقِ تنها امکانِ خود (در شرائطِ حاضر) به این دزدیِ بچگانه و رفتارِ نادرست اعتراض کنم.

پس‌نوشت:
آتیه نوری نشانه‌ی خوبی است بر این واقعیت که دزدی هنرمند و غیر هنرمند نمی‌شناسد. در واقع ما هنرمندِ دزد هم داریم.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

یرما: سلطه‌ی سنت و زندان زناشویی

فضای انتزاعیِ مناسب می‌تواند متنی را که از آنِ شرائطِ فرهنگی و تاریخیِ اسپانیا است، از زمینه‌اش جدا ساخته و در اجرایی استادانه بر زمینه‌ای بی‌رنگ نسبت به زمان و مکان قرار دهد و این همان کاری است که رضا گوران به‌زیبایی در نمایشِ «یرما» توانست به‌سرانجام برساند.
رختخوابِ ایستاده‌ی یرما در برابرِ تماشاگر که وضع و حالی درست به‌مانندِ صلیبِ پایانِ نمایش داشت، گوجه‌های گِرد و خونینی که در سراسرِ نمایش خودنمایی می‌کردند و در نهایت سمبلِ سنگ‌هایی شدند برای سنگسارِ او، دونیمه‌ی زنانه و مردانه‌ی یرما که هنرمندانه توسطِ یک مرد و سه زن بازی شدند؛ نیمه‌های زنانه گاه هر یک رفتاری متفاوت از دیگری داشت و دیالوگ‌های شاهکاری که نمی‌دانم چه مقدارش از آنِ کارگردان بود و چه مقدار از آنِ نویسنده/لورکا، همه و همه سبب شد تا «یرما» در ذهنِ من به نمایشی ماندگار و خاطره‌ای دل‌پذیر بدل شود، تا جایی که وقتی برای بارِ سوم به تماشای آن نشستم هنوز تازگیِ خود را از دست نداده بود. جسارتِ گفتنِ برخی جملات در این نمایش شایسته‌ی ستایش بود!
یگانگیِ دیالوگ‌های نمایش را به‌عنوانِ نمونه می‌توان در هماغوشیِ تاکیدِ یرما در ابتدا و ادامه‌ی نمایش بر سردیِ دستانش با همین تاکید در سراسرِ نمایش بر سردیِ تنی که هر شب باید فشارِ آن را روی خودش تحمل کند نظاره کرد؛ تنِ سردی که وقتی کارش با او تمام می‌شود، تازهِ کارِ یرما در زل زدن به سقف تا صبح شروع می‌شود. یرما در زندگیِ زناشویی‌اش عمیقاً تنها و حتی تن‌فروش است و ماجرای حاملگی و بچه نیز صرفاً سرپوشی ست که او می‌خواهد بر دردهایی یکسره از جنسی متفاوت بگذارد؛ از این جهت خُوان تیزبین‌تر است چرا که نیک می‌داند بچه درمانِ دردِ زنش نیست و از همین رو آگاهانه یرما را از روی خیرخواهیِ آمیخته به ترس از حرف‌های بی‌ارزشِ مردم در خانه زندانی کرده و از رویِ حسادت نسبت به عشقِ ویکتور به بردگیِ جنسی می‌گیرد. (تاکیدِ نیمه‌ی مردانه‌ی یرما بر اینکه «عاشقِ شوهرت نیستی و درست برایِ همین هم باردار نیستی» تلاش دارد تا بارداری را ثمره‌ی عشق به شریکِ زندگی بداند نه بهانه‌ای برای فراموشیِ نفرت از او.)
سخنانِ نیمه‌ی مردانه‌ی یرما در نقدِ اخلاقِ سنت در فرازی که هشدار می‌دهد واژگانی چون «آبرو» و «پاکدامنی» بی‌معنی، فهم‌ناپذیر و صرفاً ابزاری هستند برای محروم‌ساختنِ او از لذتِ زندگی‌ای که حقِ اوست، بسیار ارزشمند بود! و ارزشمندتر واپسین جملاتِ او بود: «زمانی که پیر شوی دیگر این کلماتِ به‌ظاهر زیبا به یاری‌ات نمی‌آیند و تلخ‌تر آن است که حتی دیگر برایِ پایبندی‌ات به آنها نیز دیر شده است.»! (نقل به‌مضمون)
در پایان گزاف نیست اگر بگویم زنانه‌ترین تئاتری ست که تا کنون دیده‌ام.
در همین زمینه:
حقیقتِ مدفون (تحلیلِ ساختار و درونمایه‌ی نمایش)
پنهان در خانه‌ی شیشه‌ای (نقدِ جداسازیِ اجرا از زمینه‌ی اثرِ لورکا)
یرما؛ طراحی‌ای متناسب با زنانِ جامعه‌ی ایران / رضا گوران در نقد و بررسیِ نمایش در مهر (بخشِ اول)
یرما مرثیه‌ی زنانِ ایران‌ است / رضا گوران در نقد و بررسی نمایش در مهر (بخشِ دوم)
یرمای روشنفکر / سرانگشت

عکس از حسینِ اینانلو

خاندان چن‌چی: جنایت و مکافات

«کلیسا حرام‌زاده است!» این حرام‌زادگی را در خاندانِ چن‌چی به‌زیبایی تصویر کرده بودند. کشیشی که چن‌چی را تشویق به واگذاریِ زمین‌هایش به کلیسا می‌کرد، پس از مواجهه با مخالفتِ او و اطمینان از ناگزیریِ رویارویی، این‌بار فرزندِ او را تشویق به کشتنِ پدر کرد. درهای موجود در صحنه و به‌ویژه تصاویرِ آباءِ کلیسا و مقدسانِ مسیحی (از جمله مریمِ باکره) که از فرازِ درها آویزان بود، حسی از ستیز با خودِ مسیحیت (و نه تنها کلیسا) را به تماشاگر می‌داد... و آن جمله‌ی شاهکارِ همسرِ چن‌چی خطاب به یکی از پیش‌تر کشیش‌های بی‌لباسی که خیرخواهانه راهِ حلِ نجاتِ دخترِ چن‌چی از مجازاتِ قتلِ پدرش را پیش از هر چیز توبه و دعا می‌دانست: «تو هنوز کشیشی! ذاتت کشیشه.»
در همین زمینه:
تقدس‌زدایی از گناهِ اساطیری (تحلیلِ ساختار و درونمایه‌ی نمایش)
پس‌نوشت:
بازیِ امیرِ رجبی (همان که در «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوث» نقشِ آدمِ نرم‌تنی را بازی می‌کرد که در نهایت بچه‌ی قورباغه‌سانِ مردِ نمایش را خفه کرد) در نقشِ فرزندِ چن‌چی و آن رقصِ از سرِ ترسِ پاهایش بسی به دل نشست! در نمایشِ پیشین نیز رقصِ بدنش جوری بود انگار که استخوان در تنش نباشد. این بچه پُر از احساس است هنگامی که بازی می‌کند.

PAINTED IN FROST: خیال موزیکال


نمایشی بود که با برگردانِ «نقاشی با شبنم» در تالارِ اصلیِ تئاترِ شهر رویِ پرده رفت. کارگردان میروسلاو بنکا از صربستان بود. داستانِ نقاشی که گویا تمامیِ رخدادهای صحنه در ذهنِ او می‌گذرد؛ گویی تابلوهای او در فضای سوررئالِ صحنه جان گرفته‌اند و اکنون برای خودش دردسرساز شده‌اند. تئاتر بدونِ کلام بود اما ریتمی حساب‌شده و حال و هوایی موزیکال داشت. با اینکه مدت زمانِ نمایش نزدیک به دو ساعت بود اما کوچک‌ترین نشانی از خستگی هویدا نبود.
از ویژگی‌های دیگرِ این نمایش موسیقیِ زیبای آن و نیز صدای پر ابهتِ رعدی بود که هر پرده‌ی نمایش را از پرده‌ی دیگر جدا می‌ساخت. فضای خیالی و سمبلیکِ نمایش یادآورِ مرگ، گناه و شرِ انسانی بود.
در همین زمینه:
صحنه در اختیارِ ذهن (تحلیلِ ساختار و درونمایه‌ی نمایش)
هیچ‌گاه از شیوه‌ی خاصی پیروی نمی‌کنم / نشستِ خبری با کارگردان
دوست دارم اثری را درباره‌ی مثنویِ مولوی اجرا کنم / میروسلاو بنکا
عکس از رضا معطریان

نامه درباره‌ی انسان‌گرایی

نامه عمیق است و این عمق گاهی از فلسفه‌ورزی پهلو به حکمت‌گویی می‌زند. گویی جایی فیلسوف رختِ دیگری به تن می‌کند؛ جامه‌ای از جنسِ راز. *
نزدِ او پرسش از رابطه‌ی ماهیتِ انسان با حقیقتِ هستی تنها در بیرون از قلمروی متافیزیک قابلِ طرح است و انسان‌گرایی چون در متافیزیک ریشه دارد از رابطه‌ی هستی با ماهیتِ انسان غفلت می‌ورزد. تنها انسان در روشناییِ هستی ایستاده و لذا تنها او دارای زبان و از این رو تنها او دارای جهان است. در نوشتارِ او در رابطه‌ی انسان با هستی به‌تعابیرِ گوناگونی از جمله نزدیکِ هستی، شبانِ هستی، همسایه‌ی هستی و پاسدارِ هستی برمی‌خوریم.
از نظرِ نویسنده پیامدِ تعبیرِ افلاطونی – ارسطویی از اندیشه (برساختِ دوگانه‌ی نظری/عملی) چیزی جز تبدیلِ فلسفه به‌نوعی شبهِ علم نبوده است. ما در عصرِ مدرن با دیکتاتوریِ ویژه‌ی قلمرویِ عمومی روبرو هستیم که ریشه در سوبژکتیویته دارد. قلمروی خصوصی نیز تنها اصراری ست بر نفیِ امرِ عمومی و زائده‌ای وابسته. حتی بایستگی‌های زبان نیز از این سلطه بیرون نیست. «این قلمرو پیشاپیش تصمیم می‌گیرد که چه چیزی قابلِ درک است و چه چیزی، به‌عنوانِ غیرِ قابلِ درک، باید به‌دور افکنده شود.» (1)
واژگانِ به‌ظاهرِ متافیزیکی در نوشتار او اما همگی به‌معنایی دیگر به‌کار رفته‌اند. به‌عنوانِ نمونه نویسنده مدعی ست که «جوهر» در آثارِ او تخریبِ پدیده‌شناختی شده و دیگر معنای متافیزیکی ندارد.
هایدگر تحدیدِ انسانیتِ انسان در مکاتبِ گوناگون را نشان می‌دهد، از جمله تحدیدِ مسیحی و تحدیدِ رومی. در معنای اول انسانیتِ انسان در حصارِ الوهیتِ مسیح و در معنای دوم در حصارِ فضایلِ مختصِ انسانِ رومی محدود می‌شود. (ارتقای فضائلِ رومی با تجسدبخشی به مفهومِ آموزشِ یونانی) از دیدِ او رنسانسِ قرونِ چهاردهم و پانزدهمِ ایتالیا نیز یک نوزاییِ رومی بوده است.
اندیشه‌ی او ضدِانسان‌گرایی ست تنها بدین معنی که فراتر از اومانیزمِ تاریخی است. در انسان‌گراییِ او (برخلافِ سارتر) انسان مدارِ هستی نیست بلکه انسان بر مدارِ هستی تعریف و سنجش می‌شود.
«هستی نه خداست و نه یک بنیانِ جهان.» (2) هستی همانی است که هست. زمانِ اندیشه درباره‌ی آن در زمانه‌ی ما هنوز فرا نرسیده است. هستی از هر هستنده‌ای به انسان دورتر و در عینِ حال از هر هستنده‌ای به انسان نزدیک‌تر است. هستی در آغاز و ناگزیر بر پایه‌ی هستنده اندیشیده می‌شود و سپس به‌مثابه‌ی فراروی از این پایه فراتر می‌رود.
تفسیرِ او از مفهومِ «بی‌میهنی» در شعرِ هولدرلین بسیار تیزبینانه است چرا که شعر را در خدمتِ فلسفه‌ی خود قرار می‌دهد؛ آغازگاهِ سخن از بی‌میهنی، تجربه‌ی فراموشیِ هستی است. این بی‌میهنی در شعرِ یادِ هولدرلین معنایی میهن‌پرستانه یا ناسیونالیستی ندارد بلکه بی‌میهنی را در سپهرِ آنتولوژیک و بر پایه‌ی تاریخِ هستی می‌اندیشد. نیچه آخرین کسی ست که این بی‌میهنی را تجربه کرد و با واژگون‌سازی مابعدالطبیعه هیچ راهی برای برون‌شد از بی‌میهنیِ انسانِ مدرن در درونِ متافیزیک باقی نگذاشت.
بی‌میهنی در معنای هایدگری یعنی نه تنها انسان که ماهیتِ او نیز آواره است. او اندیشه‌ی جهانی – تاریخیِ هولدرلین را برتر از رویکردِ جهان‌وطنیِ گوته قرار می‌دهد.
اکنون بی‌میهنی به سرنوشتی جهانی بدل شده و تاملاتِ مارکس در بابِ بیگانگیِ انسان ریشه در همین بی‌میهنیِ انسانِ مدرن دارد. «چون مارکس، با تجربه کردنِ بیگانگی، به ساحتی اساسی از تاریخ دست می‌یابد، بینشِ مارکسیستیِ تاریخ از همه‌ی گزارش‌های تاریخیِ دیگر برتر است.» (3) او سپس به اهمیتِ متافیزیکیِ ماتریالیزم اشاره کرده و تاکید می‌کند که باید از تصوراتِ خام نسبت به آن و ابطال‌های بی‌مایه‌ای که سودای ردِ ماتریالیزم را فریاد کرده‌اند دوری کنیم. «ماهیتِ ماتریالیزم در این عقیده قرار ندارد که همه چیز فقط ماده است بلکه در تعینی مابعدالطبیعی قرار دارد که طبقِ آن هر هستنده به‌مثابه‌ی مصالح [ماتریال] کار ظاهر می‌شود.» (4) سپس رابطه‌ی ماتریالیزم، تکنیک و تاریخِ هستی را در هماغوشیِ‌شان نشان می‌دهد. در ادامه به سخنی از او برمی‌خوریم که دستِ‌کم در محدوده‌ی دلالتِ این جملات، او را از هرگونه اتهامِ ایدئولوژی‌اندیشی مبرا می‌سازد:
«می‌توان به شیوه‌های گوناگون در مقابلِ تعالیمِ کمونیسم و مبانیِ آنها موضع‌گیری کرد اما از دیدگاهِ تاریخِ هستی مسلم است که تجربه‌ای اولیه از صیرورتِ تاریخیِ جهان در آن بیان می‌شود. ندیدنِ چیزی جز یک "حرب" یا یک "جهان‌بینی" در "کمونیسم" اندیشه‌ای همان‌قدر سخیف است که [اندیشه‌ی] کسانی که زیرِ برچسبِ "آمریکانیسم" نمی‌خواهند جز یک سبکِ زندگیِ خاص را، آن هم با تخفیفِ آن، مشخص کنند.»
خطرِ اروپای معاصر از منظرِ او غیبت از اندیشه‌ی جهانی ست؛ اندیشه‌ای که هویتی همچنان اروپایی دارد.
«برون – ایستی [Ek-sistence] در تفاوتِ بنیادی با هر existentia و “existence” همانا سکوتِ برون – خویشانه در نزدیکیِ هستی است؛ پاسداری، یعنی پروای هستی را داشتن است.»
این سخن چه‌بسا بهترین و روشن‌ترین بیان در سراسرِ نوشتار، برای معنای اگزیستانس در فلسفه‌ی اوست.
منطقِ بازتعریفِ ماهیتِ انسان نزدِ او سرشتی ضدِمنطقی دارد. معنای اندیشیدن علیهِ منطق نه به‌معنای موضع‌گیری به‌سودِ امرِ غیرِمنطقی که یعنی بازاندیشیِ ماهیتِ لوگوس (logos) به‌منظورِ دریافتنِ حقیقتِ هستی. «لوگوسی که قبلاً در افلاطون و در ارسطو بنیان‌گذارِ "منطق"، مدفون و یکسره تباه شده بود.» (5)
نزدِ او تعیینِ ارزش برای هر چیزی به تهی‌ساختنِ متعلقِ ارزش‌گذاری از ارزش منجر می‌شود. از این رو اندیشه در قالبِ ارزش‌ها بزرگ‌ترین کفرِ قابلِ تصور بر ضدِ هستی است. «پس، اندیشه بر ضدِ ارزش‌ها به‌معنای بانگ زدنِ فقدانِ ارزش و پوچیِ هستنده نیست بلکه دقیقاً به این معناست: آوردنِ روشناییِ حقیقتِ هستی در مقابلِ اندیشه، علیهِ ذهنی‌کردنی که هستنده را به یک ابژه‌ی صرف تبدیل می‌کند.» (6) «در – جهان – بودن» همچون خصلتِ بنیادیِ انسانیتِ انسانِ انسانی نه ماهیتی «دنیایی» برای او (به‌معنای مسیحی: برگشته از خدا و یکسره منقطع از تعالی) که ماهیتی «متعالی» است. وانگهی «گزاره‌ی ماهیتِ انسان بر در – جهان – بودن استوار است تصمیم هم نمی‌گیرد که آیا، به‌معنای الهیاتی – مابعدالطبیعی، انسان فقط هستنده‌ای این جهانی است یا به آن جهان تعلق دارد.» (7)
نزدِ او تعیینِ اگزیستانسیالِ ماهیتِ انسان هیچ حکمی درباره‌ی بود و نبودِ خدا یا خدایان صادر نمی‌کند. اینکه تعبیرِ آنتولوژیکِ دازاین به‌مثابه‌ی در – جهان – بودن نفیاً یا اثباتاً درباره‌ی امکانِ هستیِ خدا حکم نمی‌کند نه تنها فلسفه‌ی او را از اتهامِ الحاد که از بدگمانیِ بی‌تفاوتی نسبت به مسئله‌ی خدا نیز مبرا می‌گرداند چرا که «اندیشه‌ای که بر پایه‌ی پرسشِ مربوط به حقیقتِ هستی می‌اندیشد به‌گونه‌ای اصیل‌تر از مابعدالطبیعه پرسش می‌کند. فقط بر پایه‌ی حقیقتِ هستی است که ماهیتِ امرِ مقدس قابلِ اندیشیدن می‌شود. فقط بر پایه‌ی ماهیتِ امرِ مقدس است که ماهیتِ الوهیت باید اندیشیده شود. فقط در پرتو ماهیتِ الوهیت است که مسمای واژه‌ی "خدا" می‌تواند اندیشیده و گفته شود.» با این‌همه، حرمتی که حقیقتِ هستی برای اندیشه قائل است چیزی فراتر از خداباوری یا الحاد است.
اخلاق و منطق برای نخستین‌بار در مکتبِ افلاطون پدید آمد و یونانیانِ باستان نه اخلاق می‌شناختند نه منطق. با این‌همه اندیشه‌ی آنان نه غیرِ منطقی بود نه غیرِ اخلاقی. از اهمیتِ پیش – سقراطیان نزدِ هایدگر همین بس که او باور دارد «تراژدی‌های سوفوکل به‌گونه‌ای اصیل‌تر از درس‌های ارسطو درباره‌ی اخلاق [معنای] ethos را در گفته‌های‌شان حفظ می‌کنند.» (8) تفسیرِ او از سخنِ گزیده‌ی هراکلیتوس «سرشتِ هر انسان الاهِ اوست» چنین است: «انسان، تا جایی که انسان است، در نزدیکیِ خدا سکونت دارد.» نزدِ او، سازگار با معنای بنیادیِ واژه‌ی ethos، "اخلاق" چیزی جز اندیشه درباره‌ی سکونت‌گاهِ انسان و حقیقتِ هستی به‌مثابه‌ی عنصرِ اصیلِ انسان/برون – ایستنده نیست. با این‌همه این اندیشه در وهله‌ی اول نه اخلاق که آنتولوژی است. اما مادام که حقیقتِ هستی اندیشیده نشده است هر آنتولوژی‌ای بی‌بنیاد باقی می‌ماند. به‌همین دلیل اندیشه‌ای که تلاش دارد تا به حقیقتِ هستی بیاندیشد «آنتولوژیِ بنیادین» نام دارد. در نهایت اما «اندیشه‌ای که پرسش از حقیقتِ هستی را پیش می‌نهد، و بدین‌وسیله سکونت‌گاهِ ماهویِ انسان را بر پایه‌ی هستی و به‌سوی هستی تعیین می‌کند نه اخلاق است نه آنتولوژی.» (9)
اندیشیدن به حقیقتِ هستی هیچ نتیجه‌ی عملی در بر ندارد بلکه صرفِ بودنش ماهیتش را ارضا می‌کند. «اندیشه برای ساختنِ خانه‌ی هستی کار می‌کند، خانه‌ای که در آن، هستی به‌مثابه‌ی پیونددهنده، هر بار ماهیتِ انسان را، موافق با سرنوشت‌اش، به سکونت در حقیقتِ هستی ملزم می‌کند.» (10) و در نهایت باید از فلسفه فرا روی کرد. «زمانِ آن فرا رسیده است که از پربها دادن به فلسفه دست برداریم و از این رو از آن بیش از اندازه طلب نکنیم. چیزی که در بحرانِ کنونیِ جهان لازم است این است: فلسفه‌ی کمتر اما توجهِ بیش‌تر در اندیشه؛ ادبیاتِ کم‌تر اما پرورشِ بیش‌ترِ ادب. اندیشه‌ی آینده دیگر فلسفه نخواهد بود، زیرا به‌گونه‌ای اصیل‌تر از مابعدالطبیعه – که نامی مترادف با فلسفه است – می‌اندیشد. با این‌حال اندیشه‌ی آینده نیز، همان‌طور که هگل می‌خواست، نمی‌تواند نامِ "عشق به حکمت" را کنار نهد و به خودِ حکمت در هیئتِ معرفتِ مطلق تبدیل شود.» (11)
پی‌نوشت‌ها:
* این متن تنها روایت و شبهِ چکیده‌ای ست از نوشتارِ هایدگر (بیش‌تر جهتِ آسان‌سازیِ رجوعِ خودم به متن در آینده) بدونِ هیچ‌گونه نقد یا اظهارِ نظرِ فردی.
(1) مارتین هایدگر، نامه درباره‌ی انسان‌گرایی، ترجمه‌ی عبدالکریمِ رشیدیان، از مدرنیسم تا پست‌مدرنیسم، نشرِ نی، صفحه‌ی 285
(2) همان، صفحه‌ی 295
(3) همان، صفحه‌ی 301
(4) همان، صفحه‌ی 302
(5) همان، صفحه‌ی 307
(6) همان، صفحه‌ی 308
(7) همان، صفحه‌ی 309
(8) همان، صفحه‌ی 311
(9) همان، صفحه‌ی 313
(10) همان، صفحه‌ی 314
(11) همان، صفحه‌ی 318

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

اخلاق‌گرایی خام در سیاست

فیلسوف بهتر است در چنین مواردی سکوت کند و اعتبارِ خود را از روی خیرخواهی بر سرِ سریرنشینیِ فلان سیاستمدار قمار نکند.
این دیگر چه اشتباهِ هولناکی ست که از ملاحظاتِ به‌اصطلاح اخلاقی – روان‌شناختی ساده‌اندیشانه نتایجِ مستقیماً سیاسی بگیریم؟
ملاحظاتِ اخلاقی چیزی نیست که در وادیِ سیاست باورپذیر باشد؛ اتفاقی که افتاده است همانا حمایتِ یک متفکر از یک سیاستمدار است و بس! وگرنه من شخصاً باور ندارم که فیلسوف اینچنین آسان مجاز به تعیینِ مصداقِ فضائلِ اخلاقی باشد آنهم برای یک تصمیم‌گیریِ سیاسی.
آن «وجدانِ اخلاقیِ قوی و زنده» را در عدمِ پیگیریِ جنایتِ کوی دانشگاه، عقب‌نشینی در برابرِ قتلِ عامِ روزنامه‌ها و سرکوبِ جنبشِ دانشجویی، برگزاریِ انتخاباتِ مجلسِ هفتم و در نهایت رد شدنِ لوایحِ دوگانه شاهد بودیم. هشت سال گذشت و در آخرین سال، او با همان لبخندِ ملیح تازه دانست و اعلام کرد که تدارکاتچی‌ای بیش نبوده است.
وجدانِ خاتمی آنقدر زنده بود که حتی در ماه‌های پایانیِ ریاست‌جمهوری‌اش، نمایشِ «مجلسِ شبیه» بیضایی را در بابِ قتل‌های زنجیره‌ای نابهنگام برچیدند و او هیچ کاری نکرد.
چه کسی فراموش می‌کند آن امیدی را که او بر سرِ حفظِ نظام بر باد داد؟
جمهوریِ اسلامی رذیلانه توانسته شهروندان را در چرخه‌ی انتخابِ بد و بدتر سرگردان کند. کار به جایی رسیده که روشنفکرِ این مملکت بر همین اساس برای نخبگان وظیفه‌ی اخلاقی تعیین می‌کند؛ حمایت از خاتمی.
فراموش نمی‌کنم چند سال پیش را که فیلسوف برای من استدلال می‌کرد که رای دادن در هر انتخاباتی مشروعیت‌سازی برای حکومت است و اشتباه. حالا گویا وضعیت تفاوت کرده و درست است که باز هم در دامِ خاتمی بیفتیم و جمهوریِ اسلامی نیز همان کارهایی را کند که در این سی سال کرده است؛ سرکوبِ اقلیت‌های دینی، دگراندیشان، روشنفکران، مخالفانِ سیاسی، دانشجویان، زنان، کارگران و در نهایت استمراربخشیدن به حاکمیتِ تبهگنی.
ذوق‌زدگی دوستان هم از این سخنان دیر نیست که تعبیرِ خلاف یابد. «روندِ تصادعدیِ حمایتِ روشنفکران و فرهیختگانِ جامعه از نامزدیِ خاتمی» به‌خاطرِ حمایتِ ملکیان از او، ادعایی سست و آرزویی دست‌نیافتنی است. گمان نمی‌کنم حتی نماینده‌ی شاخصِ روشنفکریِ دینی، عبدالکریمِ سروش، نیز مرتکبِ چنین اشتباهی شود.
ای کاش فیلسوف سکوت می‌کرد!
پس‌نوشت:
برخی از نقدها و نظرها را در کامنت‌های پایِ
بازتابِ همین نوشتار در سایتِ عقلانیت – معنویت می‌توانید بخوانید!

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

بیداری‌خانه‌ی نسوان: تراژدی تاریخ زن‌ستیز


- اگر این تئاترِ زنانه‌ای نام دارد در موردِ «بیداری‌خانه‌ی نسوان» باید گفت تئاتری که دردنگارِ رنج و مبارزه‌ی زنانِ این سرزمین برای داشتنِ حقوقِ طبیعیِ‌شان است؛ تئاتری که برخلافِ «گاردن‌پارتی در برف» نویسنده و کارگردانش یک مرد است. اگر می‌توانستیم حسِ زنان را چون چیستا یثربی درک کرده و تاریخِ آن‌ها را چون حسینِ کمالی ببینیم آن‌هنگام زنان در سرزمینِ ما قربانیِ توامانِ حکومت و جامعه نبودند. همین ابتدا بگویم از آنجا که این تئاتر را یک مرد نوشته و روی صحنه برده، ویژگیِ برترِ آن نیز روایتِ خون‌بارِ مبارزه‌ی زنانِ این سرزمین از راهِ به‌تصویر کشیدنِ استادانه‌ی سنتِ ریشه‌دارِ مردسالاری (یا به تعبیرِ بهتر زن‌ستیزی) در این گوشه‌ی جهان است.
- کارگردان با زیرکیِ ستایش‌آمیزی توانسته سخنِ خود را توسطِ صحنه به تماشاگر برساند. بیداری‌خانه‌ی نسوان نمایشی ست که تلخ‌ترین واقعیاتِ جامعه‌ی ایرانی را گاه با شیرین‌ترین بیان طرح کرده و این خود گویا بر تلخیِ نهفته در داستان افزوده است.
- قمری نمادِ آگاهیِ عامیانه نسبت به شرائطِ زن‌ستیزِ جامعه است. او با آنکه تحصیلاتِ عالیه ندارد اما عمیقاً خلق و خویِ مردمانِ جامعه‌ی خود را می‌شناسد و تمامیِ سنگ‌اندازی‌های آغازین‌اش در راهِ تاسیسِ بیداری‌خانه جز از سرِ خیرخواهی و دانایی (نسبت به فرجامِ بدِ چنین فعالیت‌هایی) نیست. اما مدحتِ تهرانی از اساس رفاهِ پاریس را رها کرده تا در تهران به زنانِ شهرِ خویش درام‌نویسی بیاموزد.
- تئاترِ ناامیدانه‌ای ست. چرا که تنها پدری که در این نمایش آزادیِ گزینشِ شریکِ زندگی و حتی حضور در بیداری‌خانه را به دخترش می‌دهد در فرازهای پایانیِ نمایش در هاله‌ای از ابهام نسبت به این مدرن‌بودن قرار می‌گیرد؛ نامزدِ اختر مدعی می‌شود که پدرِ اختر بابتِ هجوِ عمه‌خانوم در نمایشنامه‌ی دخترش دستورِ پاره‌کردنِ درام را داده است. اختر بر سرِ فهمیدنِ حقیقتِ امر جانش را نیز می‌دهد اما اصلِ ماجرا هرگز روشن نمی‌شود. در واقع حسینِ کمالی با این کار تنها روزنه‌ی امید را نیز از تماشاگر می‌گیرد و عمقِ تبهگنیِ فرهنگیِ جامعه را نشان می‌دهد.
- رفتارِ متناقضِ جاهلی که از یک طرف غیرتمندانه خواهانِ حبسِ خواهرش در خانه بوده تا متلکِ نامحرم نشنود و از طرفِ دیگر خود مزاحمِ دخترانِ شهرش می‌شود و کار را از متلک‌پرانی به اراده‌ی تجاوز و در نهایت قتل می‌رساند به‌خوبی نمایان‌گرِ رفتارهای متناقضِ امروزینِ مردانِ جامعه‌ی ماست. دین‌پناهان همیشه از این سخن که «به ناموسِ دیگران دست‌درازی نکن چرا که دوست نداری دیگران به ناموسِ تو دست‌درازی کنند» تنها و تنها سفارش به حبسِ همگانیِ نوامیس در اندرونیِ خانه‌ها را مدِ نظر داشته‌اند. اما این جمله و سفارش به آن (افزون بر اشاره به قاعده‌ی طلایی در اخلاق) دستِ‌کم یک معنایِ قابلِ دفاع دارد و آن «لزومِ سازگاری در باور و رفتار» است (که البته دین‌پناهان هیچ‌یک از این دو را صادقانه باور ندارند). انحطاطِ جامعه‌ی ما در این است که حتی همین سازگاری را نیز ندارد؛ مردان زنان را به پاکدامنی سفارش می‌کنند و خود دامنِ زنان را می‌آلایند. ایده‌آلِ ما جامعه‌ای ست که ناپاکدامن (از منظرِ دین‌پناهان) در آن همان‌قدر ارزش و احترام داشته باشد که پاکدامن؛ فاحشه یا روسپی همان‌قدر حقِ زندگی داشته باشد که دیگران، زنِ شوهردار همان قدر حقِ خیانت‌ورزیدن داشته باشد که مردِ همسردار (در این مورد «اسلام» مشکلی ست که روزی باید برای همیشه از شرِ آن رهایی یافت). اما ما اکنون در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که زنان را تحتِ کنترل دارد مبادا ناپاکدامن شوند اما خود به فاحشه‌پروری می‌پردازد. این خواستِ دوسویه و متناقض در ما مردان تماشایی ست: نکوهشِ ناپاکدامنی در عینِ اشتیاق به آن. (1) کارگردان در شخصیتِ جاهلِ نمایش خیلی زیبا چنین خواستِ متناقضی را به‌تصویر کشیده است.
- تمامِ حرفِ کارگردان در میانه‌ی نمایش از زبانِ اختر (یکی از سه عضوِ بیداری‌خانه که سپس‌تر توسطِ دو جاهل کشته می‌شود) بیان می‌گردد: «مردمانِ این جامعه تا خود نخواهند هرگز [به‌معنایِ راستین] متجدد نخواهند شد.» بیداری‌خانه‌ی نسوان نمایشی منحصر در زمانِ تاریخی‌اش (اواخرِ پهلویِ اول) نیست بلکه روایتگرِ استمرارِ تاریخیِ انحطاطِ مردمانِ این سرزمین است؛ روایتگرِ تاریخِ سرکوبِ جنسیت و زنانگی در خطه‌ی فرهنگیِ ماست.
- در بابِ اشاره‌ی طعنه‌آمیز و انتقادیِ کارگردان نسبت به‌همراهیِ حکومتِ پهلوی با تنگ‌نظری‌ها و تعصباتِ دین‌پناهان (تا جایی که در لباسِ زنانِ پوشیه‌دار و با همکاریِ لات‌های شهر به تخریبِ بیداری‌خانه و قتلِ قمری دست یازند) البته می‌توان بحث و گفت‌وگو کرد. اما من در این مورد با نیما هم‌نظر هستم و باور دارم که بزرگ‌ترین اشتباهِ حکومتِ پهلوی باج‌دادن به روحانیت و دین‌پناهانِ جامعه بود. سکولاریزمِ خاندانِ پهلوی نیز درست به‌سببِ همین همراهی‌های گاه و بی‌گاه با منحط‌ترین طبقه‌ی فرهنگیِ این مرز و بوم در نهایت به شکستِ این روند و سرنگونیِ سلطنتِ آنان انجامید. اما تنها یک مسئله باقی می‌ماند و آن اینکه گمانِ من آن است که این انتقاد بیش از آنکه به پهلویِ پدر متوجه باشد به پهلویِ پسر وارد است. محمدرضا سی‌ودو سال برای حلِ معضلی به‌نامِ «اسلام» فرصت داشت اما او حتی نتوانست سکولاریزمِ خود را تا بریدنِ دستِ روحانیت و اسلام‌پناهان از دخالت در فرهنگ پیش ببرد. در واقع توافقی نانوشته میانِ دو طرف برقرار بود: روحانیت نسبت به استبدادِ سیاسیِ شاه سکوت می‌کرد و شاه نیز در برابرِ استبدادِ دینیِ روحانیت مماشات می‌نمود. (وانگهی با سرنگونیِ سلطنتِ او، استبدادِ دینی و سیاسی به اینهمانی رسیدند.) کتابِ «سانسور در آینه» از جهتِ گستره‌ی مواردی که اثری در دورانِ پهلویِ دوم به‌سببِ نقد یا توهین به دینِ مبینِ اسلام و از آن بدتر ذکرِ احتمالِ اعتراضِ مراجع و روحانیون به‌تیغِ سانسور یا توقیف سپرده شده، شگفت‌انگیز و تاسف‌بار است!
- در نیمه‌ی فرجامینِ نمایش مدحت سخنِ ژرفی بر زبان می‌راند: «تا زمانی که مردمِ خودِ این جامعه با بند و داغ و درفش به پیشوازِ فرهنگِ نو می‌روند دیگر چه نیاز به دخالت و ایجادِ محدودیت از طرفِ حکومت؟!» در این سخن حقیقتی ست که اگر آن زمان واقعیتی داشته در زمانه‌ی حکومتِ اسلامی بیش از پیش لباسِ واقعیت به تن کرده است. میانِ جمهوریِ اسلامی و سنتی‌های پیاده‌نظامِ آن نوعی بده‌ بستان، تاثیر و تاثر و رابطه‌ی دوطرفه وجود دارد. گاه رژیمِ خمینی خشونتِ دینیِ مردم را ستایش می‌کند و گاه نیز مردم به جانبداری از سرکوبِ دینیِ حکومت می‌پردازند. با وجودِ تناقض‌های فکری و رفتاری، میانمایگی‌ها، سطحی‌اندیشی‌ها، تنگ‌نظری‌ها و رذائلِ اخلاقیِ ریشه‌دار در شخصیتِ ما ایرانیان جمهوریِ اسلامی با کم‌ترین هزینه بیش‌ترین سرکوب و تاراج را به‌سرانجام رسانده است.
- پایانِ نمایش و هماوردطلبی‌های جان‌سوزِ مدحت در سوگِ اختر و سپس قمری کمابیش رنگی از شعارزدگی داشت اما با روحیه‌ی مبارزه‌جو و تسلیم‌ناپذیرِ مدحتِ تهرانی سراسر سازگار بود.
- به‌هرروی «بیداری‌خانه‌ی نسوان» نمایشی قوی با کارگردانیِ تیزبینانه‌ی حسینِ کمالی و بازیگریِ بسیار خوبِ پنج زن و سه مردِ آن است.
به کارگردان و بازیگرانِ نمایش بابتِ آفرینشی اینچنین هنرمندانه و روشنگرانه شادباش می‌گویم!

(1) در بابِ رفتارِ متناقضِ جامعه‌ی سنت‌مدار نسبت به زن و میلِ دوگانه‌ی مردانِ چنین سنتی، این فیلم و دیالوگِ پایانیِ زنِ شخصیتِ اولِ آن خطاب به خواهرش بسیار عبرت‌آموز است!

در همین زمینه:
فهرستی فراموش‌شده از بیداریِ نسوان (تحلیلِ ساختار و درونمایه‌ی نمایش)
هوشِ پنهان‌شده‌ی ایرانی / گفت‌وگو با حسینِ کیانی

خدای پرخطر

برخلافِ تصویرِ کمیکِ یهوه و نگاره‌ی تراژیکِ مسیح، خدای محمد نه آنچنان اخمو است که بتوان تمسخرش کرد و نه آنسان معنوی که بتوان تقدیسش. از الله تنها و تنها باید دوری جُست.

My Shaktas

«من در زندگیِ بعدی‌ام دختری گل‌فروش یا پسری کفاش خواهم بود.»

این‌همه وقت از آشناییِ من و تو گذشته و این‌همه دوستیِ ما فراز و فرود یافته، با این‌حال هنوز هم درست مانندِ نخستین باری که صدایت را شنیدم (و حتی بیش‌تر از آن؟) سخن گفتنِ ما با یکدیگر هر دوی‌مان را پُر از شور و شادی می‌کند. زمانی که تو را می‌شنوم از چنان حسِ وصف‌ناپذیری سرشار می‌شوم که گویی هستی با همه‌ی ابهتش به‌سانِ زنی نازنین به من لبخند می‌زند. درست مانندِ نخستین بار حس می‌کنم قرن‌هاست همدیگر را می‌شناسیم؛ درست مانندِ زمانی که من دلتنگت می‌شدم و تو خواب می‌دیدی که می‌خواهم حرف بزنم اما نمی‌توانم.
هنوز هم برایم باورکردنی نیست این‌چنین آشناییِ رازآلودی!
تو تنها موجودِ زنده در جهان هستی که من را به زندگی امیدوار می‌کنی؛ عشقِ پیشینی که نوای نای وجودش همچنان برایم باقی مانده است؛ ایزدبانویی که در جسمِ دختری متجسد شده و نجوای جانِ جهان را در گوش‌های سنگینِ من زمزمه می‌کند.
زیباترین صدای یک دختر از آنِ توست!

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

Pure Innocent

بلادونا (پورن‌استارِ دوست‌داشتنیِ من!) پیش از شروع به بازی در هر یک از کارهایش مدتی را به ریلکسیشن و مدیتیشن می‌پردازد. نتیجه اینکه او پس از هر بازی احساس می‌کند که از تک تکِ عضله‌های بدنش بهره برده است.
بلادونا افزون بر تعهد به کار، بیش از هر چیز به تنِ خود متعهد است.
وبلاگش را که بخوانید می‌فهمید همه‌ چیز در زندگی‌اش سرِ جای خودش است، پرشور و از همه مهم‌تر اینکه بسیار شاد است.
آن فاصله‌ی بینِ دو دندانِ جلو خیلی خیلی بهش میاد!
بلادونای من بسی معصوم، طبیعی و زیباست!
به قولِ معروف:
بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنجِ قارون بیش

مرغ دریایی: داستان عشق‌های نافرجام

نینا: زندگیِ شما خیلی زیباست!
تریگورین: در آن چه چیزِ خاصی هست که خوب باشد؟ (به ساعت نگاه می‌کند.) من باید الآن راه بیفتم و مشغولِ نوشتن شوم. ببخشید، وقت ندارم... (می‌خندد) شما، به‌قولِ معروف روی محبوب‌ترین میخچه‌ام پا گذاشته‌اید، از این رو من رفته رفته مضطرب و کمی هم عصبانی می‌شوم. باری، بیایید حرف بزنیم. از زندگیِ روشن و زیبای من حرف بزنیم... بسیار خوب! از کجا شروع کنیم؟ (کمی فکر می‌کند.) گاهی اوقات انسان در تصورهای جبریِ خود، شب و روز فقط و فقط مثلاً به ماه فکر می‌کند، من هم برای خودم چنین ماهی دارم. اندیشه‌ای پر وسوسه، شب و روز مرا به تنگ می‌آورد: من باید بنویسم، من باید بنویسم، من باید... نمی‌دانم سبب چیست که هنوز از نوشتنِ داستانی فارغ نشده، باید داستانِ دیگری شروع کنم و بعد، داستانِ سومی و بعد هم چهارمی... نوشتنم آنقدر بی‌وقفه است که به انجامِ سفرِ بی‌اتراق با اسب‌های چاپاری می‌ماند؛ طورِ دیگری هم نمی‌توانم باشم. حالا از شما می‌پرسم: کجای این زندگی روشن و زیباست؟ آه، چه زندگیِ پوچی! مثلاً الآن که با شما هستم، به‌هیجان آمده‌ام با این‌همه در هر لحظه‌ای که می‌گذرد به یاد می‌آورم که داستانی ناتمام در انتظارِ من است. آن ابری که در آسمان پیداست به‌نظرِ من شبیه به یک پیانوی بزرگ است، با خودم فکر می‌کنم که جائی در داستانم باید بنویسم که ابری شبیه به پیانویی بزرگ در سینه‌ی آسمان شناور بود. یا مثلاً همین که بوی گلِ آفتاب‌گردان به دماغم می‌خورد، فوراً به ذهنم تداعی می‌شود که هنگامِ توصیفِ یک غروبِ تابستانی، از بوی زننده و از رنگِ بی‌جلا یاد کنم. هر عبارت و هر کلمه‌ی شما و خودم را می‌قاپم و سعی می‌کنم آنها را هر چه زودتر توی پستوی ادبی‌ام، زندانی کنم که شاید روزی به کار آید! وقتی کارم را تمام می‌کنم یا به تئاتر می‌روم یا به ماهیگیری تا مگر کمی بیاسایم و از خود فارغ شوم اما نه، فایده ندارد زیرا موضوعِ تازه‌ای مانندِ گلوله‌ی چدنیِ سنگینی تویِ مغزم وول می‌خورد و بارِ دیگر مرا به سمتِ میز می‌کشاند و وادارم می‌کند که بنشینم و بنویسم و باز هم بنویسم. و همیشه و همیشه به‌همین نحو است و هیچ وقت از دستِ خودم آرام ندارم، حس می‌کنم که زندگی‌ام را دارم تباه می‌کنم و در ازای عسلی که در فضا به این و آن می‌دهم، گرده‌های بهترین گل‌های زندگی‌ام را مصرف می‌کنم و خودِ گل‌ها را پرپر کرده و ریشه‌هایشان را زیر پایم له می‌کنم. آیا من دیوانه نیستم؟ مگر دوستان و نزدیکانم با من همان‌طوری سلوک می‌کنند که با یک عاقل؟ مدام می‌پرسند: «چه می‌نویسید؟ چه دارید به ما هدیه کنید؟» همه‌اش تکرارِ مکررات، و چنین به‌نظر می‌رسد که این همه توجه و تمجید و تحسینِ دوستان، فقط یک فریب است؛ مرا مثلِ آدم‌های مریض فریب می‌دهند و گاهی اوقات از ترسِ آنکه از پشتِ سرم دزدانه به من نزدیک شوند و دست‌هایم را بگیرند و مرا مانندِ پوپرشچین (1) به تیمارستان ببرند، به لزره می‌افتم. در آن سال‌ها، در بهترین سال‌های جوانی که تازه شروع به کار کرده بودم، نویسندگی برایم عذابی الیم بود. یک نویسنده‌ی تازه‌کار، به‌خصوص در اوانِ بدبیاری‌اش خویشتن را آدم دست و پا چلفتی و ناشی و زیادی می‌انگارد و اعصابش مدام کشیده و متشنج است؛ و بی‌آنکه موردِ توجه قرار بگیرد، مدام دور و برِ وابستگان به عالمِ ادب و هنر پرسه می‌زند و مانندِ قمارباز قهاری که جیبش خالی باشد می‌ترسد شجاعانه چشم در چشمِ کسی بدوزد. من خواننده‌ی آثارم را ندیده‌ام اما نمی‌دانم سبب چیست که او را در خیالم موجودی بدخواه و بدگمان می‌انگارم؛ از تماشاچی می‌ترسم و همیشه از او وحشت داشتم و هر بار که نمایشنامه‌ی تازه‌ای از من روی صحنه می‌رفت خیال می‌کردم که تمامِ موسیاه‌ها با خصومت و تمامِ موبورها با بی‌علاقگی، از آن استقبال می‌کنند. وای که چقدر وحشتناک است! وای که چه عذابی بود!

(1) Poprichtchin شخصیتِ اصلیِ «یادداشت‌های یک دیوانه» اثرِ گوگول - مترجم

مرغِ دریایی، جلدِ هفتم از مجموعه‌ی آثارِ چخوف، ترجمه‌ی شادروان سروژ استپانیان

محمدرضا خاکی در سالنِ اصلیِ تالارِ مولوی سه ساعتِ تمام، تماشاگر را بر صندلی میخکوب کرد و یک تئاترِ چهارپرده‌ای را با امکاناتی ساده اما استادانه بر روی صحنه آفرید.
ریتمِ «مرغِ دریایی» آرام، واقعی و البته سرد و ناامیدانه است. آینه‌های دو سمتِ صحنه چه‌بسا ابتکاری ست که برای نخستین بار به‌نامِ دکتر خاکی ثبت خواهد شد. این شگرد توانست صحنه را از دو بُعدِ دیگر نیز به تماشاگر نشان دهد. بازیگرانی که پشت به تماشاگر داشتند می‌توانستی رویشان را (از سمتِ چپ و راست) ببینی و برعکس.
با خواندنِ متنِ نمایشنامه دانستم که بسیاری از توضیحاتِ صحنه‌ی خودِ چخوف در اجرا حذف شده است. وقتی که نینا دستِ تروپلف را می‌بوسد، وقتی آن دو یکدیگر را می‌بوسند، هنگامی که آرکادینا زانوهای تریگورین را در آغوش می‌گیرد، وقتی آرکادینا دستِ او را می‌بوسد، وقتی پولینا آندری‌یونا دستِ خود را به موهای مدودنکو می‌کشد، هنگامی که ماشا به آهنگِ والس، بی‌صدا دو سه بار می‌چرخد، وقتی ترپلف هنگامِ عبور از کنارِ آرکادینا سرِ او را می‌بوسد و هنگامی که نینای ویران سر بر سینه‌ی ترپلف می‌گذارد و به آرامی گریه می‌کند.
همه می‌دانیم که سببِ حذفِ این موارد (که خودِ نویسنده در نمایشنامه آورده) چیست. بازیگرانِ ما (در سینما و تئاتر) پس از انقلاب نباید به یکدیگر نزدیک شوند. سوسنِ تسلیمی می‌گفت تا زمانی که در ایران بوده از سوی مسؤولان مدام توصیه به «تئاترِ اسلامی» می‌شده است حال آنکه او و همکارانش هیچ‌گاه نفهمیدند مقصود از این ترکیبِ ناموزون چیست. اکنون اما روشن شده است که مراد چیست؛ همانندِ معلولانِ عاطفی بازی کنید چرا که در دینِ مبین برای نشان‌دادنِ احساسات (آن هم به نحوِ فرمال/صوری در ابداعاتِ دنیای کفر همچون تئاتر) جایی نیست.
اضطرارِ کارگردان به‌حذفِ این موارد گاه سبب شده تا یک دیالوگ به‌طورِ کامل از نمایش بیرون آورده شود. نمونه‌اش آخرین لحظاتِ دیدارِ تریگورین و نینا پیش از سفرِ نویسنده به مسکو (در پایانِ پرده‌ی سوم) است:
نینا: فقط یک دقیقه‌ی دیگر!..
تریگورین: (آهسته) شما آنقدر زیبا هستید... اوه، از فکرِ این که به‌زودی همدیگر را می‌بینیم احساسِ خوشبختیِ فراوان می‌کنم!
نینا به‌طرفِ سینه‌ی او خم می‌شود.
من این چشم‌های شگفت‌انگیز و این لبخندِ ظریف و فوق‌العاده دلنشین را... این خطوطِ ملایم و این نمودِ پاکیزگیِ فرشته‌آسا را، باز هم می‌بینم... عزیزِ من...
بوسه‌ی ممتد.

کارگردان با خود گفته وقتی حالاتِ دیالوگ‌ها باید حذف شود همان بهتر که از این سخنانِ عاشقانه نیز خبری نباشد.
با تمامِ این محدودیت‌ها، نمایشِ «مرغِ دریایی» بسیار خوب و زیرکانه کارگردانی شده بود.
داستانِ نمایش پر است از عشق‌های ناممکن، زجرآور و گاه بدفرجام. پولینا (همسرِ شامرایف) عاشقِ مدودنکوی پزشک است و نینا عاشقِ تریگورینِ نویسنده (همسرِ آرکادینا)، ترپلفِ جوان عاشقِ نینا است و ماشا عاشقِ ترپلف. از این عشق‌های پیچ در پیچ تنها نینا به تریگورین می‌رسد و پس از مدتی زندگیِ پنهانی و همراه با تحقیر، او نینا را رها کرده و به نزدِ آرکادینا بازمی‌گردد.
نمایش نشان می‌دهد که چگونه هنرمندانِ مشهور و به‌ظاهر بزرگ گرفتارِ مسائلِ بسیار کوچکِ زندگی و حتی هوس‌باز و بی‌مسؤولیت می‌توانند باشند.
اسطوره‌ی «شهرت» همان چیزی ست که در نهایت برای نینا می‌شکند و او را نسبت به آدم‌ها و جایگاهِ آنها واقع‌بین می‌سازد:
«... کوستیا، حالا دیگر می‌دانم که در حرفه‌ی ما – اعم از اینکه بازی کنیم یا بنویسیم – مهم، افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را می‌کردم بلکه مهم داشتنِ تحمل و شکیبایی است. در کارِ ما انسان باید بلد باشد صلیبِ خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد. من ایمان دارم، از این رو زیاد درد نمی‌کشم و موقعی که به رسالتم فکر می‌کنم دیگر از زندگی نمی‌ترسم.»
حسینِ محب اهری در نقشِ سورینِ پیر و شبنمِ خزلی در نقشِ نینا بسیار خوش درخشیدند!

در همین زمینه:
آدم‌ها آیینه‌ی یکدیگرند (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
نگاهی به نمایشِ مرغِ دریایی (تحلیلِ صحنه بر اساس نزدیکی به فضای چخوفی)

پی‌نوشت:
تالارِ مولوی را دوست دارم! یک جورهایی آدم‌هایش گزیده‌تر و حسابی‌ترند و سالنِ اصلی‌اش نیز همراه و همسطحِ تماشاگر است، جوری که انگار تو نیز در بازی نقش داری.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

نبوغ انباشته

از دفترچه‌یِ خاطراتِ فرانسیس:
فردریش را چند سالی ست که می‌شناسم. پیش‌تر تنها نوشتارهایش را در یک نشریه‌ی محلی با نامِ مستعارِ «جراحِ انسان» می‌خواندم. نثرِ بامزه‌اش بر مضمونِ درهم‌برهمِ نوشته‌ها سایه می‌انداخت. اولین باری که او را دیدم از قدِ بلندی که داشت اندکی شگفت‌زده شدم. چه‌بسا پیش از تولد به پدر و مادرش سفارش کرده بود که بلندپروازیِ فکری‌اش با فاصله‌ی سرش از سطحِ زمین تناسب داشته باشد. فردریش با آنکه فلسفه می‌خواند اما در کنارِ نوشتن، رئیسِ یک کارخانه‌ی خصوصی در شرقِ رگنسبورگ بود؛ کارخانه‌ای که هیچ‌کس به‌درستی سر در نمی‌آورد در آن چه می‌گذرد و چه چیزی تولید می‌کند. همیشه در هر شهری عده‌ای آدمِ بازیافتی پیدا می‌شوند که تمایلِ وحشتناکی به داستان‌پردازی دارند. همین آدم‌ها شایع کرده بودند که فردریش تلاش دارد با یاریِ پزشکان و شیمی‌دانان در آزمایشگاهِ زیرزمینیِ آن کارخانه، یک ابرمرد تولید کند. فردریش خودش هیچ‌گاه در این مورد با من صحبتی نکرد و من هم هرگز از او چیزی نپرسیدم. اما سخنانِ مالیخولیاییِ او گاهی مرا به شک می‌انداخت یا نگران می‌کرد یا شاید هم هر دو. فردریش باور داشت که بیش‌تر انسان‌ها موجوداتِ (به گفته‌ی خودش «هستنده‌های») بی‌ارزش و پستی اند. حالتِ گفتنِ این جملات وقتی روی آن صندلیِ چوب‌گردویی می‌نشست و پیپِ چوب‌گردویی‌اش را می‌کشید، واقعاً با شایعه‌های پشتِ سرش جور در می‌آمد.
فردریش غرورِ دون‌کشیوت‌واری داشت اما نمی‌دانم چرا هیچ‌گاه (جز یک مورد) نتوانستم او را خودخواه بنامم با اینکه بارها توانستم دیوانه بنامم‌ش و حتی یک‌بار که به شومینه‌ی همیشه خاموشِ اتاقش خیره شده بود و از لزومِ نابودیِ انسان‌های بی‌ارزش و زن‌ها سخن می‌گفت، ناگهان بی‌اختیار یک سیلی به گوشش نواختم و دیوانه خطابش کردم. فردریش پر از پارادوکس بود. با آنکه همه‌ی اهالیِ شهر از رابطه‌ی عاشقانه‌ی او با لِنا (دخترِ لوکای کشیش) باخبر بودند، نظریاتش در بابِ نبودِ آگاهیِ انسانی در جنسِ زن و بی‌ارزش‌بودنِ زنان می‌توانست غذای یک ماهِ استیفوس را تامین کند. (1) حتی انبوهِ تناقض‌های شخصیتش زمانی مرا به فکرِ نوشتنِ داستانی طنزآمیز به نامِ «غولِ کوچولو» یا «کوتوله‌ی لنگ‌دراز» یا چیزی مشابهِ این‌ها انداخت. اسم‌ها همیشه من را به دردسر می‌اندازند و همیشه هم اول باید اسمِ نوشته‌ام را انتخاب کنم و سپس آن را بنویسم. برای همین تا کنون موفق نشده‌ام تا داستانم را در موردِ فردریش شروع کنم.
از همه‌ی این اتفاق‌ها باورنکردنی‌تر ناپدیدشدنِ او بود. نزدیک به یک سال می‌شود که کسی او را ندیده است. پیش از آنکه غیبش بزند همه‌ی کارمندانِ کارخانه را اخراج کرد. آدم‌های بازیافتی شایع کرده‌اند که در آزمایشگاهِ زیرزمینیِ همان‌جا گاهی با خودش تخته‌نرد بازی می‌کند، به سرزمین‌های بیگانه لشکرکشی می‌کند و برای تولیدِ ابرمرد نقشه می‌کشد. چند روز پیش اتفاقی افتاد که همه‌ی شهر را نگران کرد. یادداشتی در مشهورترین نشریه‌ی رگنسبورگ در موضوعِ امکانِ خلقِ گونه‌ی برتری از انسان به‌چاپ رسید. این البته شاید به‌خودیِ خود چندان نگران‌کننده نبود اما چیزی که خوانندگان را به وحشت انداخته بود امضای پای آن نوشتار بود: «ج.ا»

پی‌نوشت:
(1) مَثلی ست که در زبانِ اهالیِ رگنسبورگ برای سخنانِ تهوع‌آور به‌کار می‌رود. در این مَثل استیفوس جانوری ست که از استفراغِ آدم‌ها تغذیه می‌کند.

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

ایمان از جنس خانوم کارمودی

این زن در The Mist نمونه‌ی ایمانِ خودآزار-دیگرآزار است؛ همان ایمانی که ادیانِ ابراهیمی برای مؤمنان به ارمغان آورده‌اند، ایمانی که مخصوص انسان‌های ضعیف و بیمار است؛ بیمارانی که تا یک خدای موجود، تا یک سمیعِ علیم برای‌شان نسازی آرام نمی‌گیرند و وقتی چنین خدایی در اختیارشان گذاشتی، آرامش را از دیگران می‌گیرند.
و پایانِ داستان... غم‌انگیز، شوک‌آور و ویران‌گر!
آنها قوی بودند و توانستند جراتِ رویارویی با بخشی از واقعیتِ بیرون را بیابند اما اندکی و تنها اندکی زود ناامید شدند.
آگاهی‌نوشت‌ها:
اول: بیژنِ عبدالکریمی متفکرِ نازنین، دلسوز، تیزبین و بسیار منصفی است! «به‌سوی گذر از تئولوژی» (پاسخ‌های او به پرسش‌های روزنامه‌ی کارگزاران در موردِ شریعتی) و نقدِ روشن‌گرانه‌ی او نسبت به بدخلقی‌ها و بداندیشی‌های جامعه‌ی ایرانی مرا بیش از گذشته به او علاقمند ساخت!
دوم: یادداشتِ «وقار که چون فرهنگ مرموز است» بسیار تامل‌برانگیز بود! مضمونِ آن مرا به این اندیشه کشاند که اگر توصیفاتِ نویسنده نسبت به سطحِ وقار و فرهنگِ شهروندانِ آن زمان درست است باید در موردِ همین شهروندان در دورانِ کنونی چه گفت؟

موعود موهوم

تنها فرومایگان به ظهورِ یک منجی برای بشریت باور دارند و برای چنین حماقتی انتظار می‌کشند. فردِ انسانی هیچ نجات‌گری جز خود ندارد و نجاتِ نوعِ بشر مهمل‌ترین سخنی ست که می‌توان گفت. باور به موعود نشانه‌ی غفلت از حقیقتِ انسانیتِ انسان است. انسان موعود ندارد و هیچ موعودی نمی‌تواند انسانی باشد.
ایده‌ی منجی چیزی فراتر از ساده‌باوری ست؛ گونه‌ای ریشخندِ تاریخِ بشری.

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

گاردن‌پارتی در برف: داستان عشق و نفرت

تئاترِ زنانه‌ای بود، حس‌های یک زنِ عاشق و پر از نفرت را خیلی خوب به تماشاگر انتقال می‌داد. قدرتِ متنِ چیستا یثربی در بازنماییِ این احساساتِ زنانه البته نقشِ به‌سزایی دارد. ساحلِ عاشق و ساحلِ مادر و درهم‌تنیدگیِ این حس‌های زنانه و مادرانه در یکدیگر تنها با بازیِ خوبِ نرگسِ امینی می‌توانست محقق شود. آن مردِ برف‌پاروکن و حسِ وهم‌آلودِ بیرونِ کلبه و درونِ آن بسی دل‌پذیر بود! نیز ماجرای یکی‌یکی یافتنِ خاطرات و شواهدِ گذشته‌ی زندگی از میانِ برف‌ها توسطِ او. و پرسشِ شاهکارِ ساحل از مردِ برف‌پاروکن: «تو که می‌دانی برف‌ها تمام‌نشدنی‌اند، پس چرا همچنان پارویشان می‌کنی؟». پایانِ داستان همان بود که باید باشد و بهره‌گیریِ خلاقانه‌ی پرستو گلستانی از امکاناتِ ساده‌ی صحنه که در تبدیلِ وانِ حمام به یک قایق نمود یافت، شایسته‌ی تحسین بود.
در همین زمینه:
شقاوتِ عاشقانه (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
به آثارِ چیستا یثربی علاقمندم/گفت‌وگو با کارگردان
عکس از رضا معطریان
پی‌نوشت:
خواستم برایِ به‌دست آوردنِ آگاهی‌هایِ بیش‌تر نسبت به بازخوردِ نمایش در اینترنت جستجو کنم اما با همان پیامِ کذاییِ آشنا مواجه شدم. بله! کلمه‌یِ «پارتی» برایِ موتورهایِ جستجو مسدود شده است.

دنیای دیوانه و اخلاق دیوانگان

نمی‌دانم این مالیخولیای بی‌نظیرِ آرشِ میرطالبی در نمایشِ «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوث» را چگونه توصیف کنم! بگویم تئاترِ پست‌مدرن بود؟ بگویم تئاترِ آوانگارد بود؟ شاید هم هر دو بود. چرا که نه؟
همین‌قدر بگویم که زوالِ اخلاق و تراژدیِ باشرافت زیستن و در عینِ حال در بی‌شرافتی غوطه‌ورشدن را خیلی خوب به‌تصویر کشیده بود؛ ماجرای تلاش برای فرهیختن اما در پیچ و تابِ زندگی گندیدن.
باشکوه‌ترین فراز آنجا بود که مرد در پاسخ به پرسشِ زن که «این موجودِ لقوه‌ایِ همراهت کیست؟» چنین می‌گوید: «اون منه. اون خودِ منه. اون منِ منه.» نیز توصیف‌هایی که برایِ آن مردِ نرم‌تنِ دزد به‌کار می‌رفت (همان مردی که در نهایت جانِ بچه‌ی قورباغه‌سانِ مردِ داستان را گرفت) همگی اوصافی بود که در الهیات ( ِ سلبی) برایِ خدا ثبت گردیده: «اون هیچ، اون عدم، اون ناتعریف». در کل بازیِ مرد و خصوصاً زنِ داستان واقعاً بی‌نظیر بود!
نمایش پر از بن‌مایه‌های روان‌شناختی بود و البته آن فرازهایی که مرد رو به تماشاگران می‌گفت «ای مردم!» و حکمت به زبان می‌راند یا جاهایی که مردِ لقوه‌ای کلماتِ نامفهومی ادا می‌کرد و مردِ داستان رو به تماشاگران می‌گفت «بزرگِ ما می‌گوید...» همه و همه نشانه‌ای از جامعه‌ی آشفته و مالیخولیاییِ امروزِ ما بود. شاید در توصیفِ تئاتری همچون این، باید تنها و تنها به یک عبارت بسنده کرد:
محشر!
در همین زمینه:
گفت‌وگو با زبانِ نشانه‌ها (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)

دو جور کتاب‌فروش

اول:
بعضی آدم‌ها زود من را امیدوار و خیلی زودتر هم ناامیدم می‌کنند. کتابفروشِ میانسالِ چهارراهِ ولیعصر (زیرزمینِ سالنِ اصلیِ تئاترِ شهر) هم از همین جمله بود. چندباری بیش‌تر او را ندیده بودم و با این‌حال گمان می‌کردم در عینِ ناآرام‌بودنش می‌توان گپ‌های خوبی با او زد. تنها نکته‌ی منفی که تا پیش از این در موردش به‌نظرم رسیده بود، پارادوکسِ روشنفکرستیزی‌اش همراه با ژستِ روشنفکری بود. به‌هرحال گاهی حرف‌های خوبی می‌زد. اما آخرین بار دریافتم که با کاسبِ پرمدعای پریشان‌گویی طرف هستم. ناگهان مدعی شد که «خدا مشکلی جهانِ سومی است و تو گرفتارِ مشکلاتِ جهان سومی‌ها هستی» [تابه‌حال داوری از این جهان‌سومی‌تر نشنیده بودم]. برای من منبرِ کانت و هگل رفت [آنهم با این جملات که «تو کانت نمی‌فهمی، هگل نمی‌فهمی»] از این پس افزون بر پراندنِ نامِ فیلسوف‌ها، نامِ کتاب‌ بود که پشتِ سرِ هم بر زبانش جاری می‌شد [آنهم با این ترجیع‌بند که «دولتِ کاسیرر... نخوانده‌ای دیگر»، «فوکو... نخوانده‌ای دیگر». یکی نبود بگوید (البته من بودم اما واقعاً آن روز حوصله‌ی بحث نداشتم و از آن مهم‌تر عزیزی همراهِ من بود که نمی‌خواستم گمان کند من هیچ‌گاه از گرفتنِ پاچه‌ی دیگران یا واکنش نسبت به گرفته‌شدنِ پاچه‌ی خودم چشم‌پوشی نمی‌کنم) تو تا چه حد طرفِ مقابلت را می‌شناسی که این‌طور درباره‌ی اموری که ذاتاً در بابِ آنها فاقدِ صلاحیت هستی اظهارنظر می‌کنی و از آن بدتر مدعی می‌شوی دیگری این امور را نمی‌داند. یعنی مگر تو هگل خوانده‌ای مردک؟ و سپس از کجا می‌دانی طرفِ مقابلِ تو هگل خوانده یا نخوانده؟ از این گذشته این آدم با الفبای فلسفه به‌کل بیگانه بود. چه سود از خواندن‌های بی‌حساب و کتاب و هضم‌نشده تا جایی که همانندِ همین پدیده رودلِ کتاب بگیری؟ دکارت (جدِ فلسفه‌ی مدرن) به‌درستی گفته بود که دو کتاب بیش‌تر ارزشِ خواندن ندارد یکی کتابِ طبیعت و دیگری کتابِ نفس. بعد چه کسی گفته حتماً باید فوکو بخوانیم؟ چه کسی گفته حتماً باید «اسطوره‌ی دولتِ» کاسیرر را بخوانیم؟ مطالعه باید فقط و فقط بر اساسِ علائق/دلبستگی‌های شخصی باشد وگرنه سر به ناکجاآباد می‌زند. بعد این آدم با وجودِ طبعِ کاسبکارانه‌اش در مشتری‌شناسی بسیار کودن بود وگرنه در برابرِ من نه باید اسمِ فیلسوف می‌آورد و نه کتابِ تاریخِ فلسفه و فلسفی نشان می‌داد چرا که من از اساس به آنجا می‌آمدم تا اسمِ فلسفه و فیلسوف را نشنوم و فضاهای دیگری همچون رمان یا درام را تجربه کنم. این همان نکته‌ای بود که برای یک کاسب بسیار مهم است اما این ابله از فهمِ آن عاجز بود.] سپس شاهدِ ژستی بودم که تصویرِ مضحکِ آن هیچ‌گاه از ذهنم پاک نمی‌شود: همان‌طور که ایستاده بود یک پایش را روی آن یکی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و سرش را بالا گرفت و با لبخندِ احمقانه‌ای گفت: «من مقالاتِ زیادی نوشته‌ام که می‌خواهم همه را خارج از ایران چاپ کنم، اینجا که هه! [یعنی ارزش ندارد].» [آخر اینجا جهانِ سوم بود و ایشان فراتر از این حرف‌ها بوده، در سطحِ جهانی کار می‌کرد.] همچنین فخرفروشی‌های بی‌ربط و مهملی همچون اینکه «من زمانی کتابخانه‌ای داشتم که با فروشِ کتابهایش یک خانه خریدم.» [و این جمله را دقیقاً دو یا سه بار تکرار کرد.] کرکگور را صرفاً در حدِ «هامون» می‌شناخت و مدعی بود محمودِ عبادی بیش‌ترین کار را روی فلسفه‌ی کانت در ایران انجام داده است. [گفت خسن و خسین نیستند اولاً و خواهر نیستند ثانیاً. حالا این هم عبادیان است نه عبادی و اصلاً از نام که بگذریم، ایشان هیچ علاقه‌ای به کانت ندارد بلکه محورِ مطالعات و نوشتارهایش بر هگل و هگلیانِ چپ می‌چرخد.] در نهایت هم خطابه‌ای در لزومِ وفاداری و تعهد در روابطِ دختر و پسر ایراد فرمود (چون طفلی من را تا به‌حال با سه دختر دیده بود، توهم برش داشته بود.) کم‌کم دانستم که او با شگردهای خاصی کتاب را به مشتری‌ها زورچپان می‌کند. جملاتی نظیرِ «این را بخر و حتماً امشب بخوان!»، «این چاپش تمام شده و فقط من دارم.»، «این را نبری پشیمان می‌شوی.»، «این را من خوانده‌ام و می‌گویم ببر» و از این قبیل پدرسوختگی‌های کاسب‌مآبانه. لابد می‌دانید که ایرانی‌جماعت همیشه چیزی که بر زبانش جاری می‌شود باید انتظارِ عملِ خلافِ آن را ازش داشته باشید. مثلاً همین پدیده یکبار حینِ تعریف از کتابی و در کمالِ دورویی اظهار کرد: «حالا مگر مهم است بخری یا نخری؟ نه!»؛ آمیزه‌ی چندش‌آوری از ادعا، ابهام، طلبکاری، پریشان‌حالی و کاسبکاری. همینطور ردیفِ کلمات بود که بدونِ ربطِ درست به‌یکدیگر از دهانش به فضا پرتاب می‌شدند و در گوشِ شنونده صدا می‌کردند. من به این‌طور آدم‌ها می‌گویم «کاسبِ فرهنگی»، که این یکی البته افزون بر آن مبتلا به‌گونه‌ای تکبرِ مالیخولیایی و آشفتگیِ باطن نیز بود.
دوم:
بعضی آدم‌ها زود من را امیدوار کرده و هرگز هم ناامیدم نمی‌کنند. کتابفروشِ میانسالِ پاساژِ صفوی هم از همین زمره است. چندباری بیش‌تر او را ندیده‌ام و با این‌حال درکِ محضرش برای من بسی دل‌پذیر بوده است. او را دوستِ نازنینی به من معرفی کرد (حالا هر چه بیش‌تر به شباهت‌های آن دوست و این کتابفروش پی می‌برم. آن دوست و این کتابفروش هر دو ساکت، فرزانه، دوست‌داشتنی و بسیار فروتن هستند). این آدم هرگز کتابی را به تو معرفی نمی‌کند و تنها اگر از او راهنمایی بخواهی سخن خواهد گفت. هرگز ندیدم و نشنیدم که ادعایی گزاف کند یا از میزان و نوعِ مطالعه‌ی خود سخن بگوید چه رسد به آنکه خود را مجاز بداند تا یقه‌ی دیگران را گرفته و با نام‌پرانی مدعیِ نخواندن و نفهمیدنِ آنان شود. با این‌حال من از طریقِ همان دوست می‌دانم که این آدم مطالعه‌ی بسیار خوبی دارد و در زمینه‌ی فلسفه نیز صرفاً بر اساسِ دل‌بستگیِ شخصی‌اش کتاب می‌خواند. کوچک‌ترین نشانی از خودنمایی در وجودِ این مرد نخواهی یافت. هرگز نه ادعای سواد کرد و نه با ژستِ روشنفکری به تمسخرِ روشنفکران پرداخت. بسیاری از متفکرانِ وطنی را خیلی خوب (نه صرفاً در حدِ نام) می‌شناخت و همیشه با احترام از آنان یاد می‌کرد. در سرای باصفای این آدم همیشه بهترین و نایاب‌ترین کتاب‌های فلسفی را یافته‌ام. خوب به یاد دارم که روزی ناامیدانه از انتشارتِ خوارزمی بیرون آمدم و به پاساژ صفوی و کلبه‌ی کوچکِ این آدم سر زدم و در کمالِ ناباوری همان کتابی را که می‌خواستم و هیچ‌کجا هم آن را نداشت در قفسه‌های زنگ‌زده اما دوست‌داشتنیِ این مرد پیدا کردم. با این‌حال هرگز فخرفروشی نکرد و منتی نگذاشت و هیچ‌گاه از خود بابتِ دراختیارداشتنِ کتابهایی که چاپش تمام و حتی نایاب شده، تمجید نکرد و این مزیت را بهانه‌ای برای زورچپانِ کتابهایش به مشتری قرار نداد. همیشه بابتِ کتاب‌هایی که خریدم به‌میزانِ چشمگیری تخفیف داد با آنکه نیک می‌دانم زندگیِ ساده و محقری دارد. هرگاه خواستم در یافتنِ کتابی یا آگاهی در بابِ کتاب‌هایی که در یک موضوع چاپ شده یاری‌ام کند، همیشه با مهربانی و آن لبخندِ زیبایش که نشانی از سخت‌کوشی و شرافت دارد کمک‌م کرد. ولی حتی یک‌بار نشد که بگوید کتابی را بخرم چه رسد به اصرار و لفاظی برای فروشاندنِ کتاب. هیچ‌گاه نشد که کتابی را بخواهی و چون خودِ آن کتاب را ندارد، بی‌درنگ مشابهِ آن را (همچون دارو) به تو پیشنهاد دهد. وقتی بیش‌تر با او هم‌کلام شدم دانستم که وجودش پر است از دل‌نگرانی‌های فرهنگی. ماجرای تخفیف‌ها نه برای مشتری‌شدنِ خریدار بلکه برای آن بود که از منظرِ این مردِ شریف نباید به قشرِ دانشجو فشار آورد. بعدها دانستم در کارهایش ملاحظاتِ اخلاقی دارد که حتی می‌تواند به او زیانِ مالی برساند. مثلاً یکبار کتابی می‌خواستم که گفت ندارد و تا هفته‌ی دیگر تماس بگیرم بلکه گیر آورده باشد. هفته‌ی بعد که به او سر زدم، کتاب را در اختیارم گذاشت اما صادقانه چنین گفت: «هفته‌ی پیش هم همین کتاب نزدِ من بود اما من قولِ آن را به دیگری داده بودم و تا زمانی که از پشیمانیِ او آگاهی نمی‌یافتم نمی‌توانستم آن را به شما بفروشم.» و فروتنانه بابتِ این امر از من عذرخواهی کرد. در میانِ کتاب‌فروش‌های آن پاساژ به انصاف و نیک‌منشی شهره است. واقعاً گاهی دل‌تنگِ خودش و نه کتابهایش می‌شوم، می‌روم در کتابفروشیِ کوچکش و لحظاتی را در محضرِ ساکت و باصفایش می‌نشینم، گپی می‌زنم و گویی سبک شده باشم از نزدش خداحافظی می‌کنم؛ آمیزه‌ی دل‌پذیری از بی‌ادعایی، زلالی، بی‌توقعی، سلامتِ نفس و فرهنگ‌دوستی. من به این‌طور آدم‌ها می‌گویم «شخصیتِ فرهنگی» که این یکی البته افزون بر آن گونه‌ای فروتنیِ باورپذیر و صفای باطن نیز دارد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

حقیقت دیدگاه/دیدگاه حقیقت

سرانگشت در یادداشتِ مغالطه توانسته رذالتِ جمهوریِ دینی را از منظری که لائیک‌ها کم‌تر بخت و توانِ نگریستن از آنرا دارند تحلیل کند و با آنکه خودِ او با نواندیشیِ دینی هیچ نزدیکی ندارد سهل است که ربطِ عمیقی میانِ رذالتِ اسلام و رذالتِ جمهوریِ اسلامی می‌بیند اما واقع‌بینانه و به‌دور از جزم‌اندیشی، نیرنگِ جمهوریِ دینی را در رویارویی با نواندیشانِ دینی نشان دهد.
من دو نکته‌ی تکمیلی بیش‌تر بر سخنانِ او (که نمونه‌ی جامعیت و اختصار است) نمی‌افزایم:
1. به گمانِ من خلافتِ عباسی تنها در دوره‌ی مأمون و آن هم کمی به‌سببِ گرایش‌های اعتزالیِ او و البته بیش‌تر به‌خاطرِ ویژگی‌های شخصی‌اش توانست دوره‌ای از شکوهِ علمی و آزادیِ عقیدتی را تجربه کند. گرچه منصور و هارونِ عباسی پیش از مأمون برای چنین گرایشی زمینه‌سازی کرده بودند اما با رسیدنِ خلافت به مأمونِ جوان دورانِ یگانه‌ای از تاریخِ امپراتوریِ عربی شکل گرفت. البته به‌درستی گفته‌اند که نقشِ ایرانیانِ فرزانه‌ای همچون خاندانِ برمک و بختیشوع که دربارِ مأمون به خدمت گرفته بود در بالیدنِ این دوران بسیار تاثیرگذار بوده اما از حق نباید گذشت که خودِ مأمون از لحاظِ شخصیتی، فردی علاقمند به مباحثِ فلسفی/معرفتی و دوستدارِ دانش و حکمت بوده است. وانگهی مورخانِ بیمارِ شیعه که عالم و آدم را به دو دسته‌ی دوستان و دشمنانِ پیشوایانِ خود تقسیم می‌کنند، تمامیِ عظمتِ آن دوران و حتی برپاییِ مناظره‌های آزادِ نمایندگانِ ادیان و مذاهب توسطِ مأمون را ناشی از حسادت و به‌هدفِ تضعیفِ امامِ هشتمِ خود می‌دانند. اما دورانِ حکم‌رانیِ مأمون پرافتخارترین برگ از کارنامه‌ی امپراتوریِ اسلامی است. تاسیس بیت‌الحکمة به فرمانِ او (و البته به اشارت و مشاوره‌ی فرزانگانِ ایران‌زمین) و فراخواندنِ دانشمندانِ بزرگِ دنیا به آنجا و پیگیریِ مأمون در غنابخشیدن به کتابخانه‌ی بیت‌الحکمة و ترجمه‌ی بزرگ‌ترین آثارِ فلسفی و فکریِ جهان خود بهترین نشانه از فرهیختگیِ اوست. اصالت و سخت‌گیریِ علمی در ترجمه‌های متونِ بیت‌الحکمة بر اهمیت و سترگیِ نهضتِ ترجمه‌ی قرنِ هشتمِ میلادی گواهی می‌دهد. مصطفی ملکیان از میرشمس‌الدین ادیب سلطانی (مترجمِ ارغنونِ ارسطو) نقل می‌کرد که در میانِ نسخه‌هایی که از زبان‌های گوناگون با متنِ یونانیِ ارگانون مقابله کرده بوده، هنوز هم بهترین و اصیل‌ترین ترجمه از آنِ بیت‌الحکمة و بزرگانی چون حنین‌بن‌اسحق بوده است.
2. ادعای سکولاربودنِ دورانِ خلافتِ اموی و عباسی افزون بر شواهدی که سرانگشت در ردِ آن ذکر کرده یک تراژدیِ تاریخیِ دیگر نیز در نقضِ خود دارد:
مأمون با همه‌ی آزاداندیشی، تساهل و حتی مدارایش نسبت به منتقدانِ حکومتِ خود در کارنامه‌ی خویش ماجرای «محنة» را دارد. او در اواخرِ عمر دستور داد تا از قاضی‌ها و محدث‌های بغداد در مسئله‌ی کلامیِ «خلقِ قرآن» پرسش کنند و اگر کسی آن را نپذیرفت با تهدید به مرگ روبرو شود و این سنتِ تفتیشِ عقاید به‌نفعِ باورِ اعتزالیِ «حدوثِ قرآن» پس از مأمون در دورانِ معتصم و واثق نیز ادامه داشت. در واقع تسامحِ فکریِ مأمون مانع از این نشد که با ابزارِ قدرتِ سیاسی به مبارزه با باورهایی که مخالفِ اسلام می‌دانست نپردازد. نکته‌ی تلخ آنکه تا پیش از خلافتِ مأمون که گرایشِ اشعری قدرت داشت همین ماجرا به عکس پیگیری می‌شد. نمونه‌اش دورانِ هارون‌الرشید است که فکرِ اعتزالی نشانه‌های رونقِ خود را آشکار کرده بود و هارون در مقابله با آن، برای مخالفت با عقیده‌ی «قدیم و ازلی‌بودنِ قرآن» مجازاتِ مرگ تعیین کرده بود. در دورانِ اموی نیز جعدبن‌درهم اولین کسی بود که در دورانِ اقتدارِ تفکرِ اشعری به مخالفت با باورِ «قِدمِ قرآن» پرداخت و به مخلوق‌بودنِ قرآن اذعان کرد و به‌همین سبب نیز در ايامِ خلافتِ هشام‌بن‌عبدالملک به قتل رسید. به‌درستی گفته‌اند که ماجرای «محنة» در دورانِ خلافتِ سه تن از عباسیان با گرایشِ اعتزالی (مأمون، معتصم، واثق) در افول و انحطاطِ قدرتِ معتزله به‌مثابه‌ی مذهبی عقل‌گرا در سنتِ اسلامی که قدرتِ سیاسی را به‌دست گرفته بود، کمابیش موثر افتاد. به‌هرحال تاریخِ خلافتِ اموی و عباسی نشان می‌دهد که یک اختلافِ کلامی میانِ مذاهبِ اسلامی چگونه بسته به گرایشِ حاکمان منجر به محاکمه و مرگِ هر یک از باورمندان به حدوث یا قدمِ قرآن به‌صرفِ عقیده می‌شده است و این ماجرا خود بهترین گواه بر ویژگیِ دینی و مذهبیِ امپراتوریِ اموی/عباسی و بیگانگیِ آنان از الزاماتِ یک حاکمیتِ غیردینی است.

اما در بابِ حاشیه‌ی خلبانِ کور بر نوشته‌ی سرانگشت سه نکته گفتنی ست:
اول آنکه نواندیشانِ دینی همه از یک سنخ نیستند. ادعای مسلمانیِ اکثرِ آنها با توجه به دلبستگیِ عاطفیِ آنان به محمد و اسلام، دستِ‌کم از منظرِ «احساسِ دینی» صادق و پذیرفتنی است. مسئله این است که مسلمانیِ آنان با ایده‌ای که ما از مسلمانی داریم هم‌خوان نیست. از منظرِ ما سروش از متن و تاریخِ اسلام عقب‌نشینی کرده و این نه نشانه‌ی مسلمانی ست اما سروش از جهتِ دلبستگی به پیامبرِ اسلام و حتی التزام به ظواهرِ شریعت یک مسلمان است. مسلمانیِ سروش در محمد منحصر می‌ماند و او به‌هیچ رو یک شیعه نیست اما آیا اذعانِ صریح به این امر او را در تنگنا قرار نخواهد داد؟ سروش حتی از اصولِ دینِ اسلام نیز دستِ‌کم چنان شاخ و برگِ نبوت را زده که جز پیکری نحیف و فاقدِ حجیتِ تام از آن باقی نمانده است. حال آیا اعترافِ سروش به اینکه نبوت و وحی را مطلقاً در معنایِ کلاسیک قبول ندارد و در واقع مطلقاً معنایی نسبی و باطنی برای آن قائل است، او را در معرضِ اتهامِ ارتداد قرار نخواهد داد؟ اینجاست که سخنِ سرانگشت مصداق می‌یابد و من نیز هم‌صدا با او این عدمِ صراحت و نفاق را عاقلانه‌تر از آن صراحتِ مرگ‌بار می‌یابم. نمونه‌ی سروش نشان می‌دهد که حتی سخنانِ ضمنیِ او در ردِ تصورِ راست‌کیشانه از نبوت و وحی همراه با ابرازِ التزام به اسلام باز او را از اتهامِ ارتداد نجات نمی‌دهد چنانکه نداد. حال اگر به‌صراحت بگوید آنچه را تا کنون در پرده می‌گفت آیا به‌دستِ خود موجباتِ تباهیِ زندگی‌اش را فراهم نساخته است؟ مسئله این است: آیا باید بهانه به دستِ حکومتِ اسلامی داد؟
دوم آنکه می‌توان به‌کل ماجرا را از دو منظرِ متفاوت نگریست و دو حکمِ به‌ظاهر مخالف داد. سخنِ سرانگشت در بابِ عقلانیتِ حاکم بر نفاقِ نواندیشانِ دینی حکمی ناظر به عمل و نفعِ عینی است. از منظرِ پراگماتیستی البته که آنها در عدمِ صداقتِ خویش بر حق هستند. اما از منظرِ عقلانیتِ نظری و اخلاقِ باور البته هیچ ارزشی فراتر از صراحت و صداقت نیست. اما باز می‌توان پرسید به چه قیمتی؟ به‌قیمتِ جان؟ اینجا باید ملاکی بیابیم و تعیین کنیم که در مواردِ تعارض آیا حقیقت بر مصلحت تقدم دارد یا برعکس. شاید از جهتِ اخلاقی نیز ما مجاز نباشیم که به‌قیمتِ گفتنِ حقیقت، مصلحتِ ادامه‌ی زندگیِ خود را بر باد بدهیم، البته تنها شاید.
سوم آنکه من مقصودِ محمد از تعبیرِ «حقیقت‌جویی فلسفی» را نمی‌فهمم. شاید مرادش «حقیقت‌جویی دینی» است یا «حقیقت‌جوییِ فکری در وادیِ دین» یا چیزی از این قبیل. به‌هرحال این «حقیقت» چنان که ما گمان می‌کنیم به‌نحوی تام و تمام به نفعِ باورهای‌مان شهادت نخواهد داد گرچه ما باور داریم که «حقیقت» در باورِ ما سکونت دارد نه در باورِ مخالفانِ ما. در واقع «حقیقت» هست اما نیاز به اثبات از طریقِ استدلال دارد. «استدلال» همان چیزی ست که خلبانِ کور نه به آن باور دارد و نه به آن تن می‌دهد.
آنچه برای من شگفتی به‌بار آورده سخن گفتن از «حقیقت‌طلبی» از جانبِ کسی ست که «خواستِ قدرت» بر سراسرِ منظومه‌ی فکری‌اش حاکم است. محمد بیش از آنکه به «حقیقت» باور داشته باشد به «قدرت» باور دارد و در واقع جز در قدرت حقیقتی نمی‌یابد. افزون بر این اگر محمد به «حقیقت» باور دارد باید به «اثباتِ حقیقت» نیز باور داشته باشد. نمی‌توان گفت حقیقتی هست اما راهی برایِ نشان‌دادنِ آن نیست. اما ما می‌دانیم که محمد به «استدلال» باور ندارد. گرچه در بابِ اشکالِ اخیر این راهِ فرار برای او باز است که بگوید راه‌هایی جز استدلالِ منطقی برای نشان‌دادنِ حقیقت می‌شناسد؛ چیزی از قبیلِ همان تمسخرِ تیزبینانه و ولترمآبانه‌ای که در برخی نوشته‌های کوتاه اما ویرانگرِ او شاهد هستیم. آنچه باقی می‌ماند این است که آیا اینگونه نوشته‌ها حقیقتاً چیزی را اثبات می‌کند یا تنها منظرِ نویسنده را با ابزارِ هنرِ طنز/هجو در ضمیرِ خواننده جای می‌دهد؟ گرچه تاثیرِ طنز با استدلال قابلِ قیاس نیست اما باز هم در نهایت این استدلال است که حرفِ آخر را خواهد زد.
در همین زمینه:
کوتاه‌دستی/سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

قطعاتی از ساموئل بکت: صدای پای رنج انسان

صدای گام‌های سنگین و یکنواختِ دختر در باریکه‌ای از خطِ نور بر صحنه‌ای یکسره تار:
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه... چـــــــــــــــــــــــــرخ!
رفت و برگشتِ پایان‌ناپذیرِ او در کوره‌راهی کوتاه و صدای مادری که از او خواهش می‌کرد: «بس است!»
صدای پا فضایی وهم‌آلود داشت و در هر حرکت و گفتارِ دختر حسی از رنجِ زیستن در چشمانِ تماشاگر می‌دوید. حتی چهره‌پردازیِ دختر نیز بیش از هر چیز در خود فریادِ درد داشت.
از میانِ چهار قطعه‌ای که آخرین اجرای آنرا (بیست و یکم تیرماه) در تالار مولوی دیدم، قطعه‌ی صدای پا بهترین و قوی‌ترین کار بود. پس از آن فاجعه (آخرین قطعه) بسیار تاثیرگذار و نمادی از تبدیلِ انسان به ابزار/شیء و یا بهتر بگویم نمادِ مسخِ انسان توسطِ انسان به گونه‌ی جاندارِ جذابِ موزه‌ها بود. در پایان آمد و رفت و قطعه‌ای برای تئاتر کمابیش در یک جایگاه از جهتِ اجرا قرار داشتند. گرچه جنسِ این دو قطعه به‌کل از یکدیگر جدا بود؛ یکی بیش‌تر متکی بر فضای نمایش بود و دیگری بر دیالوگِ بازیگران.

در همین زمینه:
چرا ساموئل بکت کار می‌کنم؟/وبلاگِ علی‌اکبرِ علیزاد
بکتِ اصیل وجود ندارد/بخشِ اولِ گفت‌وگو با کارگردان
ترجمه‌ی بکت سخت‌تر از پینتر یا شکسپیر نیست/بخشِ دومِ گفت‌وگو با کارگردان
نمایشِ نیستی (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)

برای نازنین استادم

به‌خاطر دارم روزی کلاس را با زمزمه‌ی «هو حسبی» شروع کردی
و من در حیرتی تمسخرآمیز نگاهت می‌کردم.
بعدها اما دانستم که برای تو اینشتین همان‌قدر جذاب است که الله
و کواین همان‌قدر بزرگ است که عطار.
درویش‌دل بودی و باریک‌بین؛
ستایشِ خدا را در دل داشتی
اما ذهنت سراسر پای‌بندِ تحلیلِ مفهومی بود.
شوریده‌حال بودی و منطق‌بین؛
گویی دلت جای دیگر در سماع بود
و ذهنت اینجا درگیرِ ارزش – صدقِ گزاره‌ها.
روزی در برابرِ تردیدافکندنِ من در شایستگیِ جهانی‌بودنِ دینِ محمد،
برایم از کُدهای اخلاقی سخن گفتی؛
کدهایی که در هر قوم و فرهنگی رمزگشاییِ خاصِ خود دارند
و گفتی نمی‌توان این کدها را نابود کرد.
گفتی که ایرانیان نیز این کدها را به فراخورِ فرهنگِ خود ترجمه کردند
و حاصل دینی شد که معجونِ مغان و مکه بود.
تو من را خوب شناختی.
من به برگردانِ این کدها نیز بدبین بودم.
در هر ترجمه‌ای عناصری از فرهنگِ مبدأ نیز خودنمایی می‌کنند.
تمامِ مشکل همین است که حضورِ سنگینِ آن کدها بر سرِ این سرزمین دوام یافته است
و در این میان شریعت خود کُدِ خویش است و برگردان‌ناپذیر.
اما تو خوش‌بین بودی
و سرخوش.
می‌گویند آدم‌ها هر یک دنیایی ناشناخته‌اند
و تو ناشناختنی‌ترین دنیای یک آدم را داشتی.
نازنین پیرمردی بودی که با هیچ سنجه‌ای نتوانستیم رفتار و گفتارت را پیش‌بینی کنیم.
خنده‌های کودکانه و بی‌ریای تو را در عینِ تمسخر دوست می‌داشتیم
و چهره‌ات را که گویی تازه از خانقاهِ دل فارغ شده
و به آزمایش‌گاهِ ذهن پای نهاده است.
هرگز ندانستیم که تو را در نهایت درویش بنامیم یا فیلسوف.
صریح و گاه گزنده سخن می‌گفتی اما همیشه با مهر و خنده.
همیشه در گفتارت یک آیرونی، یک اتفاق و یک ناخواسته وجود داشت؛
از ابله خطاب کردنِ چهره‌های ماندگار بگیریم تا یادِ داریوشِ فروهر.
رفتنت نیز همچون خودت ناگهانی بود.
و ما چه کنیم که گاهی دلتنگِ تو می‌شویم؟
خنده
خنده
خنده‌های دل‌نشینِ این پیرمرد
و نگاهِ ناگهان ماتِ او به نقطه‌ای مبهم در فضای کلاس
هرگز از یادم نمی‌رود.