۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

تصویرهایی پراکنده از خیابان‌های سبز

چندین ماه است که صحنه‌هایی پراکنده از روزهای اعتراضی در ذهنِ من پَرسه می‌زنند و هر گاه خواستم بنویسمِ‌شان با خودم گفتم حالا بماند برای بعد. اما دیدم رهای‌ام نمی‌کنند و در گزارشِ خودشان و زمانِ خودشان هم نوشته نشده‌اند و «پس‌نوشت» شدن‌ِشان در پای روزهای خودشان چیزی جز بایگانیِ آنها و دور داشتن‌اش از دیدگانِ خواننده نیست. پس این چند تصویرِ نقش‌بسته در ذهن را اینجا کنارِ یکدیگر می‌آورم:

(1) هرجا هستی امیدوار باش!

چهارشنبه بیستمِ خردادِ هشتاد و هشت در چهار راهِ ولیعصر، جوانی بلندبالا و پرشور را دیدم که با چند دختر و پسرِ دیگر تصویرهای موسوی را در دست داشتند و در اختیارِ دیگران قرار می‌دادند. آنان چنان شاد و سرخوش بودند که همه‌ی پیرامونیانِ خود را نیز سرِ ذوق می‌آوردند. پس از آنکه ما از تماشای مردم فارغ شدیم و روی صندلی‌های سنگیِ تئاترِ شهر نشستیم، آنها هم آمدند روبروی ما روی زمین نشستند و با هم بگو و بخند کردند. این جوان اما از همه سرزنده‌تر و راه‌برِ آن جمع بود. پیوسته با دوستانش به‌بانگِ بلند دم می‌گرفت که «کلاغ پرَ! دروغ پَر! احمدی‌نژاد پَــــــــــــــــــــــــــر!».
...
دوشنبه بیست و پنجِ خردادِ هشتاد و هشت در آن سیلِ سکوتِ آدم‌های هم‌دل و هم‌نوا چهره‌ی آشنایی را دیدم که سراسر سیاه پوشیده بود. در چشمان‌اش دیگر آن سرخوشیِ ساده‌دلانه نبود و به‌جای آن در دیدگانِ بی‌کران‌اش جدیتی مبهوت‌کننده می‌دیدم. آری! همان جوان بود با جامه‌ای سیاه به تن و شالی سیاه پیچیده دورِ گردن. داشت درست خلافِ جهت، دریای معترضان را می‌شکافت و پیش می‌رفت. شاید کسی را از دوستان‌اش گم کرده بود یا می‌خواست به جایی برود... نمی‌دانم. تنها گاه به او فکر می‌کنم و با خودم می‌گویم آیا زنده ماند؟ نکند سیِ خرداد کشته شده باشد؟ یا روزِ عاشورا؟ زندان است؟ اکنون چه می‌کند و پس از آن امیدِ سرخوشانه‌ی بیستِ خرداد که به خشمِ غرورآفرینِ بیست و پنجم پیوند خورد، و پس از آن نفرتِ ویران‌کننده از دیدنِ کشتارها و شنیدنِ تجاوزها که می‌دانم همچون همه‌ی ما در جان‌اش زهر ریخت، اکنون نسبت به خودش، مردمان‌اش، رهبرانِ جنبش و سردمدارانِ حکومت چه نگاهی دارد؟
آن جوان نمونه‌ای بود از نسلی که جمهوریِ اسلامی برای فردای خود کاشت و وای به روزی که زمانِ برداشتِ این خرمن فرا رسد!


(2) زنی که هرگز از یادم نمی‌رود!

بیست و پنجِ خرداد بود... به‌یاد دارم که زنی میانسال در میانه‌ی راهِ درازِ دوشنبه‌ی تاریخی میانِ مردم بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت شوهرش را در جمعیت گم کرده است. همان هنگام زنی جوان و آراسته با سنی نزدیک به سی سال رو به او کرد و گفت «نگران نباش خانم! من دو بچه‌ام را در جمعیت گم کرده‌ام. از این بدتر که نیست!». سخنِ او همراه با صلابتِ حضورش در آن لحظه هرگز از خاطرم نمی‌رود! بی‌گمان آن زن در درونِ خود نگران بود اما یک آرامش و استواریِ بی‌مانند در نگاهش موج می‌زد. او گم‌گشته داشت اما گام‌های خود را بازیافته بود. خروشِ مردم در آن روز ما را از هر بیمی رهانده بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا او بچه‌هایش را پیدا کرد؟ نکند خدای ناکرده از ناپدیدشده‌های پس از انتخابات باشند؟ اما سپس خودم را از این پندارهای تیره به خیالی دیگر منصرف می‌کنم.

(3) ...

هجدهِ تیرِ هشتاد و هشت، عصرهنگام و نزدیکِ ساعتِ شش بود که صدای جیغ و ضجه‌ی دلخراشِ زنی جوان از سوی چپِ خیابانِ کارگرِ شمالی (تقاطعِ میدانِ انقلاب) به‌گوش می‌رسید؛ دمادم نعره می‌کشید و از درد، حنجره می‌درید. ناله‌ی او دلِ هر انسانی را زخم می‌زد. هنگامی که از مردم پُرسان شدم گفتند به گاردی‌ها سزا گفته («ناسزا» برای مردمان است نه نامردمان) و یکی از آنان نیز چنان با باتوم بر صورتش کوفته که دهان و گونه‌اش پاره شده است و چنانکه یکی از شاهدان می‌گفت نیمی از صورتش وَر آمده بود. نمی‌گذاشتند هیچ‌کس به‌سوی آن زن برود و یاری‌اش کند. چندی هم که گذشت یک ماشینِ سیاهِ ضدِ شورش آمد و او را با خودش بُرد. تا اینجا البته ماجرا به‌حدِ بسنده آزاردهنده بود اما چیزی که از برخی شنیدم بسیار دردناک‌تر بود! در همان هنگامه‌ی ضجه‌های دردناکِ این زن، چندین تن از مغازه‌دارانِ این‌سوی خیابان که کرکره را تا نیمه پایین کشیده بودند و از سنینِ سی تا شصت سال را در بر می‌گرفتند با لبخندی احمقانه و لحنی طعنه‌آمیز، سرگرمی‌وار و سرزنش‌گر به همدیگر می‌گفتند «حقش بوده! می‌خواست فحش ندهد» و دیگری تاییدکنان می‌گفت «اگر کسی به من هم توهین کند با او همین کار را می‌کنم». من در چهره‌ی بی‌نقابِ آن آدم‌ها چیزی دیدم هولناک‌تر از صورتِ نقاب‌دارِ نیروهای ضدِ شورش؛ یک بی‌تفاوتیِ چندش‌آور و تفریح با دردِ مردمان؛ لذتِ هم‌نوایی با ستمگر و ستیزگری با ستمدیده.

(4) از اینجا بروید گل‌رُخان!

شانزدهِ آذرِ هشتاد و هشت ... دیگر داشت هوا تاریک می‌شد و شب فرا می‌رسید. در تقاطعِ کارگرِ شمالی و انقلاب (سوی راستِ خیابان) سه دخترِ نوجوان و کوچک‌اندام با جامه‌هایی آراسته و دلربا همچون جوجه‌هایی که از هراسِ گرگ‌ها کنارِ یکدیگر قفل شده باشند، به‌هم چسبیده بودند و جُم نمی‌خوردند. نیروهای امنیتی و گاردِ ویژه آنقدر زیاد بود که ما هم نمی‌دانستیم چه کنیم و کجا برویم چه رسد به آن طفلک‌های معصوم. جایی که ایستاده بودند درست کمی بالاترش یک گروهان از پاسدارهای وظیفه برای نمایشِ وحشت صف کشیده بودند. اینجا نسبت به حضورِ این سه دخترک دو واکنشِ یکسره متفاوت دیدم. نخستینِ آن از سوی یک مامورِ جوانِ راهنمایی و رانندگی بود که با سنگدلی رو به دو دوستِ همکارِ خود کرد و گفت «یکی‌شون واسه‌ی از شب تا صبحِ همه‌مون کافیه!» و دومین واکنش از سوی جوانی از همان صفِ پاسدارهای وظیفه که با مهربانی آمد و به این سه دختر گفت که آنجا را ترک کنند و پس از رفتنِ آنها و هنگامِ بازگشتش به صف، رو به همکارانش سر تکان می‌داد و لبخند می‌زد. همه خوب می‌دانیم که این حالتِ چهره از آنِ زمانی است که غریزه همان را می‌خواهد که مامورِ راهنمایی و رانندگی گفت اما وجدان آنرا پس می‌زند و فرآورده‌ی این کشاکش آن‌هنگام که به‌سودِ وجدان پایان یابد، خود را در سرتکان‌دادن و لبخند زدن نمایان می‌سازد.

(5) مبارزه را زیستن‌ام آرزوست!

عاشورا نزدیکی‌های یکِ پس از ظهر در خیابانِ طالقانی بودم... انگار همانندِ هر روزِ تعطیل برای سرگرمی و تفریح به خیابان آمده باشند یا رفته باشند پیک‌نیک... خونسرد، آرام و پراميد... سخن‌اش حسی داشت که آن روزِ خونین را رنگِ زندگی می‌بخشید... که کارِ ما همین است و زندگی کارِ ماست. دوستِ خسته‌اش نشسته بود و آب‌میوه‌ای چیزی می‌خورد که او آمد و با لحنی بسیار عادی و روزمره گفت:
«علی‌جان کم‌کم پاشو! بسیجیا دارن میان!»
بازتاب در بالاترین

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

سراب محدوده‌ها و قطعیت‌ها

چنانکه پیش‌تر هم گفته بودم دوری و نزدیکی به وطن در درکِ درستِ رخدادهای آن پیش‌شرطِ ضروری و انحصاری نیست. اما دست‌ِکم یک حقیقت را در این مورد نمی‌توان انکار کرد:
ما اینجا در ایران با بسیجی‌ها زندگی می‌کنیم. در موقعیتِ درونِ میهن، «سیالیت» و «تبدیل‌پذیری» برای ما تجربه‌ای زیسته و شهودی است. ما خیلی ساده می‌توانیم درک کنیم و ببینیم که چگونه یک بسیجیِ سرکوبگر به یک سبزِ آزادی‌خواه بدل می‌شود و در حالی که روایت‌هایی حقیقی یا دیده‌هایی عینی از این مساله داریم، پس تصورِ ذهنیِ این «عدم تعین» و «بی‌مرزی» برای ما بسیار نزدیک و آشناست و به‌همان میزان اثرگذاری‌اش در ضمیر و بینشِ ما نسبت به رخدادهای ایران چشمگیر است. اینجا ما دگرگونی را در هر آنِ زندگی درک می‌کنیم و «تغییرِ تدریجی» یا «تحولِ گام به گام» نه سیاستی برساخته‌ی حکومت یا جنبش بلکه واقعیتی ست که همچون ذره‌های هوا در فضای تهران برای ما درک‌پذیر و ملموس است. آینده‌ی سیاسیِ ایران پیش‌بینی‌ناپذیر است اما زیستِ ایرانیان در این سه دهه با روندی خاموش اما جاندار غایت‌گراییِ خود را حفظ کرده است و پس از تولدِ جنبش با شتابی فزون‌تر رو به‌سوی یک فرجامِ روشن دارد؛ «آشتیِ ملی» و زدودنِ مرزهای دوست/دشمن؛ غایتی که همه می‌دانیم در دستگاهِ کنونی یا دست‌ِکم با صورت و ترکیبِ کنونی‌اش هرگز به‌نحوِ شایسته تحقق‌پذیر نخواهد بود.
آن بسیجیِ خشمگین و سرزنشگر در روزِ عاشورا که با من جدال می‌کرد، جوانی دوست‌داشتنی و از همین ملت بود. اما این جمله را چه کسی می‌تواند بگوید؟ یا بهتر است اینگونه صورت‌بندی کنم که در چه شرایطی این جمله‌ی گفته‌شده می‌تواند پیش‌زمینه‌ای زیسته و تحقق‌یافته داشته باشد؟ تنها کسی که در آن زمان و مکان حضور داشته است این جمله را به‌ژرفای آن درک خواهد کرد و پشتوانه‌های واقعیِ آنرا در هنگامِ بر زبان‌آوردن‌اش با خود همراه خواهد داشت. این جمله برای من دریافتی درونی بود برآمده از دیداری کوتاه و نفس‌گیر با او. فاصله‌ی آن جوان از ستیز با جنبش تا همدلی با آن به‌اندازه‌ی یک باریکه‌ی مو بود. این سخن نه بدان معنی است که تیزبینانِ بیرون از مرزها از درک و فهمِ چنین پیوند و گسست‌هایی ناتوان‌اند اما اگر به گستره و چندگونگیِ ایرانیان در درون و بیرون بنگریم، خواهیم دید که سرنوشتِ این کشور درست به‌دلیلِ همین تنوع و تکثر همراه با بینش‌های زیسته در دستِ ساکنانِ ایران است نه ایرانیانِ مهاجر. و باز درست به‌همین دلیل است که هر نسخه و دستورِ عمل از سوی بیرونیان برای ایرانیانِ ایران‌نشین بی‌معنا و نپذیرفتنی است. من نمی‌خواهم در اینجا حقوق و کوشش‌های ایرانیانِ خارج از کشور را نسبت به آنچه در میهن می‌گذرد نادیده بگیرم. سنجشگری و نقادی شرطِ بایسته‌ی بالیدنِ هر رستاخیری است و در این زمینه ایرانیان در هر کجای دنیا می‌توانند و می‌باید کژروی‌ها و کاستی‌ها را گوشزد کنند. پشتیبانیِ آنان از جنبش در بیرون از مرزها نیز ارزشمند و اثرگذار بود. اما جایگاهِ بیرونیان فی‌نفسه گنجایش و توانمندیِ راه‌بریِ جنبشِ درونِ میهن را ندارد. ژرف‌نگرانِ مهاجر این حقیقت را به‌درستی فهمیده‌اند که از هرگونه باید/نبایدِ هنجارگذار دوری می‌جویند و درست وارونه‌ی اینان، دون‌کیشوت‌هایی هستند که از هزاران فرسنگ دورتر به مردم می‌گویند چه کنند یا چه نکنند و از آن بدتر ملت را به ساده‌نگری وصف می‌کنند؛ ساده‌بینان با انگاره‌های منجمدشده‌ی «مرزگذاری» و «تعین» می‌خواهند چیزهایی را به ایران‌نشینان بفهمانند که از اساس از جنسِ رخدادهای وطن نیست و جایگاهی در واقعیتِ سیاسی ندارد.
زندگیِ جمعیِ ما در این کشور کم‌ترین زمینه را برای «مطلق‌بینی» در اختیار می‌گذارد. من اینجا تنها و تنها از مردم و بدنه‌ی جنبش سخن می‌گویم نه از نخبگان. همین «زیستِ ایرانیِ» جان‌به‌در‌برده از پُتک‌های کوبنده‌ی دستگاه در این سه دهه بوده است که رهبرانِ جنبش را به‌سوی الگوهای رواداری و آزادمنشیِ زندگیِ روزمره‌ی ایران‌نشینان راه‌برده است. ما به‌خودی‌خود در کنارِ یکدیگر شاد و هم‌باشنده هستیم؛ بودنِ هر یک از ما در قالبِ فرد، گروه، مذهب، مرام یا دیگر دسته‌بندی‌های اجتماعی به بودنِ دیگری وابسته است. هر یک از ما بخشی از داستانِ زندگیِ دیگری هستیم. دستگاه ِحاکم در داستانِ زندگیِ هر کدام از ما دشمنانِ هولناکی را شخصیت‌پردازی کرد. اکنون این اشباحِ اقتدارساز رفته رفته از زیستِ جمعیِ ما ناپدید می‌شوند چنانکه از آغاز هم وجود نداشتند. رژیم در این سه دهه هر کاری کرد تا نفرتِ یک طبقه از جامعه‌ی ایران را نسبت به دیگر طبقات برانگیزد و آن تبعیض‌ها را اهرمی برای پیش‌بُردِ سیاست‌های تمامیت‌خواهانه‌اش قرار دهد. اما پس از برساختنِ «فتنه» و زایشِ سرگردان‌کننده‌ی «جنبش» از بطنِ آن، این طبقات بر خلافِ ظاهرِ ماجرا روز به روز بیش‌تر به یکدیگر نزدیک و با همدیگر هم‌درد شدند. ما به چشمِ خود دیدیم که زنانِ مذهبی‌پوش گاه بیش‌ترین ستیزها را با سرکوبگران داشتند و طبقاتِ فرودست رختِ سبز پوشیدند و ریزش‌های رژیم چنان شتابی داشت که پیشِ چشمانِ ملت بی تن‌پوش و برهنه ماند. در هنگامه‌ای که ریشه‌های نفرتِ برنامه‌ریزی‌شده از سوی دستگاه میانِ مردم و جایگاه‌های متفاوتِ اجتماعی در حالِ پوسیدن است و بیزاری جای خود را به همدلی داده است، «نفرت‌پراکنی» از سوی جریان‌های مشخصی از اپوزوسیون چیزی جز خیانت به ملتِ ایران نیست. در این سی سال چنان انبوهی از ذوق‌ها، اندیشه‌ها، سبک‌های زندگی و صداهای گوناگون در جامعه‌ی ما سانسور، سرکوب و خاموش شده است که اگر ملتِ ایران بخواهد در این زمینه‌ها از یکدیگر حساب‌کشی کند تا ابد به همدیگر بدهکار خواهیم ماند. البته دستگاه بدهیِ سنگین و جبران‌ناپذیری به ملت دارد. اما مردمِ ما با همه‌ی تفاوت‌هایی که با یکدیگر دارند و با همه‌ی سرکوب‌هایی که بر بخشِ بزرگی از آنان در این سی سال روا داشته شد، تازه دارند با یکدیگر به‌راستی آشتی می‌کنند. ما همگی هم‌سرنوشت هستیم و من این روزها که خاطراتِ خیابان‌های هشتاد و هشت را در ذهن مرور می‌کنم هر چه بیش‌تر به درستیِ سخنِ آن همراهِ جنبش پی می‌برم که گفت:
«ما همه با هم سعادتمند خواهیم شد».
بازتاب در بالاترین، سی‌میل و سبزلینک

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

گذر از موسوی به دروازه‌های تمدن بزرگ

«در پشتِ سرِ حملاتی که به سرانِ جنبش می‌شود تلاشِ نه چندان پوشیده‌ی کنار زدنِ خودِ جنبشِ سبز را می‌توان دید. در ایران دگرگشتی روی داده که نقشِ همه‌ی بیرونیان را کمرنگ کرده است ... مشکلِ اصلی، نابسنده بودنِ گفتمان‌هایی است که به‌عنوانِ جایگزینِ گفتمانِ جنبشِ سبز عرضه می‌شود.»
«می‌باید به کاروان پیوست» - گفتگو با داریوش همایون

از آغازِ شکل‌گیریِ اين جنبش مسابقه‌ای نفس‌گیر میانِ پاره‌ای از اپوزوسیونِ بیرون‌نشین برای پیشی‌گرفتن از همدیگر در پروژه‌ی شومِ خائن‌سازی، تخریبِ موسوی و پشتِ سر گذاشتنِ او در جریان بوده است و گویی برای این دوی ماراتُن پایانی نیز متصور نشده‌اند. در اینجا تنها رویکردِ سه رسانه را از خیلِ این رقیبانِ هم‌نوا برای خلعِ موسوی از رهبریِ دموکراتیکِ جنبش بررسی می‌کنم.
«تلویزیونِ پارس» (1) و به‌ویژه خودِ حسینِ فرجی به‌شیوه‌ای بسیار عصبی و پرخاشگرانه موسوی را از آغازِ جنبشِ سبز به‌خاطرِ آنچه «به‌انحراف کشاندنِ جنبش» می‌نامید موردِ تاخت و تاز قرار می‌داد. چند ماه پیش هم او را بابتِ پس‌کشیدن از راهپیماییِ سالگردِ کودتا سرزنش کرد و گفت با سرنگونیِ رژیم، موسوی باید چشم به راهِ محاکمه باشد و نسبت به رخدادهای دهه‌ی شصت جواب پس دهد. آنها با زبانِ بی‌زبانی همان نگاهِ خامنه‌ای را به موسوی دارند، او را «راسِ فتنه» می‌دانند و همچون حاکمیت در انتظارِ زمانِ مناسب برای محاکمه‌اش نشسته‌اند.
«خودنویس» چنانکه سردبیرش افنخار می‌کند «رسانه‌ای غیرحرفه‌ای» است (2). وضعیتِ این تارنما چنان آشفته است که گویا «شهروند – روزنامه‌نگار» یعنی «هرج‌ومرجِ بیان». گرچه در میانِ انبوهِ نوشته‌های آن گاه یک نقدِ تیز و به‌هنگام نیز دیده می‌شود اما روی‌هم‌رفته به‌گمانِ من این شیوه که هر سخنی را چاپ کنیم و سپس بگوییم اینجا «آزادیِ بیان» حاکم است تنها می‌تواند نشانه‌ی فرار از مسوولیتِ سردبیری و تن‌دادن به بی‌اصولی باشد. هر یک از این کسانی که آنجا دو تا سه پاراگراف حدیثِ نفس می‌نویسند، به‌آسانی می‌توانند آنها را در یک وبلاگِ شخصی چاپ کنند. اما چاپِ انبوهی از گمان‌پردازی‌های شخصی و نوشته‌های بی‌پشتوانه و حتی انتشارِ چنین نوشتارِ سخیف و مبتذلی (3) در یک تارنمای پرمخاطب یعنی «قدرت‌بخشیدن به بی‌مایگی» و این نه افتخارآمیز است و نه مسوولانه.
«سکولاریزمِ نو» و خودِ اسماعیلِ نوری‌علا (با آثاری همانندِ این نوشته‌ی بی‌ارزش، توهین‌آمیز و توطئه‌اندیش) با اینکه از آن تارنمای سودمند و این سردبیرِ فرهیخته انتظاری به‌مراتب بیش‌تر می‌رفت اما همچون حرزِ حضرتِ جواد شبانه‌روز تنها به ذکرِ «سکولاریزم» مشغولند بدونِ آنکه از این رویکردِ انتزاعی و حتی واژه‌پرستانه به نگرشی پیش‌برنده و واقعیّت‌مند از این مفهوم برسند. بیانیه‌ی «حقوقِ شهروندی» موسوی در دورانِ رقابت‌های انتخاباتی یک نمونه‌ی روشن از به‌رسمیت شناختنِ پاره‌ای (و تاکید می‌کنم تنها پاره‌ای) از ارزش‌های جهان‌شُمولِ سکولار است. اگر در آن دوران به راستیِ گفتارِ او تردید داشتیم از فردای بیست و دومِ خرداد دیگر می‌دانیم که بود و نمودِ او بسیار به هم نزدیک است. موسوی پس از کودتای حکومتی با کلامی استوارتر و صراحتی اثرگذارتر بر آزادی‌های شهروندی و حقوقِ دموکراتیکِ ملت پای فشرده است. باریک‌بینیِ بایسته‌‌ی موسوی آن است که به‌جای جدالِ زبانی یا ستیزِ مفهومی بر سرِ واژگان و معانیِ آنها، همه‌ی نگاه‌ها را به خواسته‌های انضمامی و مشخصِ ملتِ ایران متمرکز ساخته است. این درست همان کارکردی است که یک «سیاستمدارِ آزادی‌خواه» باید داشته باشد. او نه خود را سکولار می‌داند و نه به سکولاریزم باور دارد اما از همان خاستگاهِ «اسلامِ سیاسی»اش (4) این حقیقت را نیک دریافته است که «استبدادستیزی» و «برابریِ شهروندی» بدونِ پذیرشِ «پاره‌ای ارزش‌های جهانِ نو» و «جداسازیِ کمینه‌ی دین از دولت» ناممکن است. این میان ما به «همه‌ی ارزش‌های جهان‌شمول» باور داریم و «جداسازیِ بیشینه‌ی قدرتِ دینی از پیکره‌ی سیاسی» را خواستاریم و موسوی هم بارها و بارها روشن کرده است که «قانونِ اساسیِ نه جاودانی است و نه وحیِ منزل و هرگونه تغییری در سطحِ ملی می‌تواند مورد قبول باشد» و کروبی هم چندی پیش روشن‌تر بر حقِ مردم برای تعیینِ حکومتِ دینی یا غیردینی تاکید کرد. مهم آن است که رهبرانِ راهِ سبزِ امید گرچه باورِ قلبی به اصلاح‌پذیریِ جمهوریِ اسلامی دارند اما به‌فرجام در موردِ روندِ جایگزینیِ تدریجی و آرامِ یک نظامِ دموکراتیک به‌جای رژیمِ اسلامی با بدنه‌ی جنبشِ مدنی و حقِ تعیینِ سرنوشتِ سیاسی‌اش همراه خواهند بود و در کنارِ ملت خواهند ایستاد نه در برابرِ آن. من چنین می‌اندیشم که ما باید این اندازه بلندنظر و زمان‌آگاه باشیم که «مردِ سیاسی» را در هر زمان و در هر نظامِ سیاسی که یافتیم (حتی اگر از بن و بنیاد با آن نظام بر سرِ ستیز باشیم، چنانکه با جمهوریِ اسلامی هستیم) غنیمت شُماریم.
پافشاریِ کانونیِ گردانندگانِ این تارنما بر «حجابِ اجباری» در رژیمِ اسلامی است که تاکیدِ درستی هم هست اما همه‌ی سکولاریزم به حجاب منحصر نمی‌شود، گرچه به بند کشیدنِ زن و افکندنِ حجاب بر رخسار، صدا و زنانگیِ او بزرگ‌ترین ستمِ دورانِ سلطه‌ی جمهوریِ اسلامی است (5). در این مورد چنانکه از شواهد پیداست گمان نمی‌کنم بتوان به رهبرانِ جنبش چندان امیدی داشت اما به خودمان چرا. من (چنانکه پیش‌تر هم گفته‌ام) باور دارم که اگر سرنوشتِ سیاستِ ایران به‌دست گرفتنِ قدرت توسطِ موسوی باشد، جنبشِ اعتراضیِ ما همراه با جنبشِ زنان و دیگر گروه‌های اجتماعی با حضوری قدرتمندتر خواسته‌های خود را در موردِ آزادیِ زن و دیگر آزادی‌‌های اجتماعی به حاکمانِ سبز تحمیل خواهد کرد. باور ندارم که این‌بار همچون سال‌های پس از پیروزیِ انقلابِ اسلامی، با پیروزیِ جنبشِ سبز (از طریقِ به‌قدرت رسیدنِ رهبرانِ راهِ سبزِ امید) مردم بهت‌زده و دل‌مرده به گوشه‌ای بخزند و بگذارند تا حکومت هر ستم و تبعیضی را که خواست بر سرِ آنان آوار کند.
اما برای این بخش از اپوزوسیون، موسوی و کروبی هر کاری کنند همچنان متهم، محکوم و مطرود خواهند بود چرا که جزیی از کلیتِ (در اینجا) انتزاعیِ «رژیمِ اسلامی» هستند. برخی از آنان چنان از کین‌خواهی و بدبینی انباشته شده‌اند که هیچ واقعیتِ عینی نمی‌تواند پندارهای ذهنی‌ِشان را دگرگون سازد. برای من شگفت‌انگیز است که نزدِ برخی از اینان همه از هر گرایش و گونه‌ای در این جنبش جای دارند مگر رهبرانِ راهِ سبزِ امید!
یک درجه پایین‌تر و با ظاهری خردمندانه‌تر کسانی قرار دارند که انحصارگرایانه می‌خواهند موسوی همان چیزی را بگوید که آنان درست می‌دانند. نمونه‌ی آن سخنانِ حسنِ داعی در برنامه‌ی «تفسیرِ خبرِ صدایِ آمریکا» است که موسوی را به‌خاطرِ نوشتارش درباره‌ی تحریم‌ها و باورش به اینکه قطعنامه‌ی شورای امنیت به زیانِ کشور و ملت خواهد بود، سرزنش کرد و گفت «من از آقای موسوی توقع داشتم در کنارِ جامعه‌ی جهانی بایستد چرا که منافعِ ملتِ ایران و جامعه‌ی جهانی همسو است» و سپس در ادامه درست به‌همین خاطر او را رهبرِ مناسبی برای جنبشِ اعتراضی ندانست. حال آیا چنین رویکردی موجه است؟ آیا موسوی حق ندارد درباره‌ی تحریم‌ها نظری برخلافِ کسانی داشته باشد که فقط و فقط به سرنگونیِ جمهوریِ اسلامی به‌هر قیمت و با هر هزینه‌ای می‌اندیشند؟ آیا اگر او باور داشت که تحریم‌ها به زیانِ ملتِ ایران است یعنی در برابرِ جامعه‌ی جهانی و در کنارِ مستبدانِ داخلی ایستاده است؟
من هم از موسوی توقع داشتم در ماه‌های اوجِ جنبشِ اعتراضی زمینه‌ی «اعتصابِ همگانی» را آرام آرام فراهم کند و سپس از هوادارانِ جنبش درخواستِ اعتصابِ مدنی کند. اما موسوی، درست یا نادرست، نخواست با روش‌هایی که شیرازه‌ی حکومت را از هم می‌پاشد به پیروزی دست یابد و شاید از همین رو بود که پس از قیامِ خونینِ عاشورا بیانیه‌ی هفدهم را با درونمایه‌ای متفاوت منتشر کرد. او به هر دلیلی باورمند به روندِ تدریجی و گسترشِ اجتماعیِ جنبش است و چه‌بسا می‌پندارد که پیروزیِ زودهنگام یا روش‌های زودبازده سبب شود تا این نوزادِ فرخنده نارس ببالد. اما آیا توجیه‌پذیر است که به‌صرفِ چنین چشمداشتی و برآورده نشدنِ آن، موسوی را بی‌صلاحیت بدانیم و او را کنار بگذاریم؟
اینان رهبرانِ جنبش را به‌خاطرِ بی‌برنامگی متهم به خیانت و ناشایستگی می‌کنند. صد البته که عدمِ تدوینِ یک استراتژیِ سیاسیِ استوار و راهبردی از سوی رهبرانِ کنونیِ جنبش، نادرست و نقدشدنی است و برای فردای سیاسیِ ایران که چه‌بسا با خلاءِ قدرتِ ناشی از به بن‌بست رساندنِ حکومت به دستانِ توانای محمودِ احمدی‌نژاد روبرو شویم، نبودِ چنین «نقشه‌ی راه»ی بسیار زیان‌بار و جبران‌ناپذیر باشد. اما آیا خودِ این حضرات در این سی‌سال هیج برنامه‌ای و طرح‌ریزیِ خردمندانه‌ای داشته‌اند؟ کارنامه‌ی کُنشِ سیاسیِ آنها به‌عنوانِ مخالفانِ تبعیدیِ رژیمِ اسلامی در این سه دهه تا چه اندازه رضایت‌بخش و دست‌ِکم امیدوارکننده بوده است؟ (6) حتی وهم‌اندیشی و توطئه‌بینیِ اپوزوسیونِ مذکور در ارزیابیِ از عملکردِ خودشان نیز دیدنی است! آنجا که همه چیز به عواملِ رژیمِ اسلامی در خارج از مرزها (که بی‌تردید «دستِ ناقصِ» نظامِ مقدس اقصی نقاطِ عالم را درنوردیده است) پیوند می‌یابد و هر یک دیگری را متهم به جاسوسی و مزدوری می‌کند بدونِ آنکه کم‌ترین سهمی در این ناکامیِ سی‌ساله برای خود ثبت کند. «بی‌مسوولیتی» رساترین واژه برای توصیفِ رفتارِ سی‌ساله‌ی این بخش از مخالفانِ رژیم است.
صد البته در میانِ اپوزوسیونِ خارج از کشور، سیاست‌آگاهانِ سنجشگر و تیزبینی چون حسینِ باقرزاده و داریوشِ همایون (+ و +) هم حضور دارند که نشان می‌دهد صرفِ دوری و نزدیکیِ جغرافیایی تاثیری در برآوردِ درست یا نادرستِ شرایطِ سیاسیِ میهن ندارد، چنانکه نمونه‌های اپوزوسیونِ ساده‌بین را با ترجیع‌بندِ پندارِ میهن‌سوزِ «همه‌ی‌شان سر و ته یک کرباسند» در همین ایران و بیش از آن در میانِ برخی آدم‌های عادی هم می‌توان دید.
اما جنبشِ سبز (درست وارونه‌ی خیال‌اندیشانِ بدبین) دیگر نمی‌خواهد از جنسِ مردمانِ صفر و صد باشد؛ بلندپروازی و آرزواندیشی را کنار گذاشته است و بر سرِ خواسته‌هایی مشخص و روشن مبارزه می‌کند. اگر تا کنون هر رستاخیزِ ملی در این کشور ناکام مانده است، یکی از دلایلش همین فرصت‌طلبی‌ها، کوته‌بینی‌ها و نفرت‌پراکنی‌ها بوده است. موسوی/رهنورد و کروبی (7) درست یا نادرست، خوشایند یا ناخوشایند از جایگاهِ سیاسی و فکریِ خودشان ضدِ استبدادِ حاکم مبارزه می‌کنند و با اینکه این جایگاه روز به روز بیش‌تر به خردِ جمعیِ ایرانیان نزدیک‌ می‌شود، باز هم کسانی از بیرونِ مرزها به خود حق می‌دهند تا در نهایت بی‌مسوولیتی و اخلاق‌گریزی به تعیینِ تکلیف برای جنبشِ سبز و لجن‌مال کردنِ رهبرانش دست یازند.

پی‌نوشت‌ها:
(1) صد البته «تلویزیونِ پارس» بودش بهتر از نبودش است و از اساس من هر کوششِ ایرانیان برای هم‌اندیشی و آگاهی‌بخشیِ رسانه‌ای را هر چند بسی کاستی و کمبود داشته باشد، به فالِ نیک می‌گیرم. «پارس» به‌عنوانِ نمونه با همه‌ی ضعف‌های‌اش اما آنقدر آزاداندیشی در رسانه‌اش دارد تا سلطنت‌طلب‌ها و ملی‌گراهای مخالفِ سلطنت هر دو بتوانند در آنجا دیدگاه‌های خودشان را طرح کنند و برای بیانِ باورهای‌شان برنامه‌ی هفتگی داشته باشند.
(2) رک: پاسخ سردبیر به کامنتِ پای این نوشتار

(3) برخلافِ ادعای نویسنده، این نوشته بدونِ هیچ تقطیعی (عیناً و بی‌کم‌وکاست) با ذوق‌زدگی در کیهان چاپ شد. گرچه صرفِ بازتابِ یک نوشته در هرزنامه‌ی خامنه‌ای به‌ضرورت نشانه‌ی نادرستیِ آن نیست اما در موردِ اینگونه نوشتارها همانا سستی و ساده‌اندیشیِ تخریب‌کننده‌ی آنها دلیلِ انتشارِ کامل‌ِشان است و البته درست به‌همین خاطر «خودنویس» به یکی از محبوب‌ترین منابعِ ستونِ «خبرِ ویژه»ی کیهان بدل شده است.
(4) این «اسلامِ سیاسی» هنوز هم ظرفیت‌های بودش‌پذیری برای «استبدادستیزی» دارد با این تفاوت که زهرِ «قدرت‌خواهی» اندک اندک از آن گرفته می‌شود. این روزها موسوی بیش از آنکه به خمینی شبیه باشد به طالقانی مانند است.
(5) تا کنون به تصاویرِ تیمِ ملیِ دخترانِ ایران نگاه کرده‌اید؟ از دیدنِ آن حقارتِ تحمیل‌شده بر آنان چه حسی به شما دست می‌دهد؟ یک‌بار دوستی یکی از این عکس‌ها را در روزنامه دید و پرسید: «این یکی زن هست یا مرد؟» و من پاسخ دادم: «هدف از این پوششِ هولناک همین بوده است که تو نتوانی تشخیص دهی زن هستند یا مرد. اینها از جنسیتِ خود تهی شده‌اند.» به‌راستی ما در این سی و اندی سال چه بر سرِ دخترانِ ایران‌زمین آوردیم؟
(6) این جماعت چنان خودبزرگ‌بین و متکبر است که این جنبش را دستاوردِ مبارزاتِ بیرون از مرزهایِ خود می‌داند. نمونه‌اش عباسِ پهلوان که شبی به برنامه‌ی تفسیرِ خبرِ صدای آمریکا آمد و همراه با نثارِ مشتی بد و بیراه به موسوی و ادعای اینکه مردم او را کنار گذاشته‌اند به ستاره درخشش گفت: «چه کسی گفته است ما تاثیر نداشته‌ایم؟ پس شما گمان می‌کنید چگونه سه میلیون نفر به خیابان‌های تهران آمدند؟ یکباره؟ نخیر! ثمره‌ی تلاش‌های ما بود» (نقل به‌مضمون).
(7) نامی از خاتمی نبردم چرا که باید انصاف داد در این یکسال و اندی که از کودتا می‌گذرد، رهنورد هزاران بار بیش از خاتمی کُنشگر و فعال بوده است و این نه حُسنی برای رهنورد که قُبحی برای خاتمی به‌شمار می‌آید. صراحتِ رهنورد در اندک گفتگوهای درخشان‌اش گاه از همه‌ی دیگر رهبرانِ جنبشِ سبز بیش‌تر است و این فاش‌گویی تا جایی ست که او برای نخستین‌بار از درونِ خانواده‌ی جمهوریِ اسلامی تابوی کشتارهای تابستانِ 67 را می‌شکند و از آن جنایت با عنوانِ «خطای بزرگ» و «لکه‌ی سیاهِ نازدودنی» یاد می‌کند. افزون بر آن، در این سخنانِ به‌یادماندنی او به‌روشنی (در شاهد آوردن بر نادرستیِ و زیان‌باریِ دگرگون‌سازی‌های شتاب‌زده) به ناکامیِ اهدافِ انقلابِ بهمن با قدرت‌گیریِ مذهبیون و سرکوبِ آزادی‌های زنان و دیگر حقوقِ ملت اشاره می‌کند و نیز بر وجودِ غیرمذهبی‌ها و حتی لائیک‌ها در جنبشِ سبز پای می‌فشارد و می‌گوید انکارِ آنان صادقانه نیست و همگی بر سرِ «انتخاباتِ آزاد» هم‌نوا هستیم. تک‌دیدارهای رهنورد با خانواده‌ی شهیدانِ جنبشِ سبز (+ و +) از زمره‌ی کُنش‌های اثرگذارِ اوست در حالی که من به یاد ندارم خاتمی (جز در موردِ خواهرزاده‌ی موسوی) هرگز به دیدارِ حتی یک خانواده از جوانانِ به‌خون‌خفته‌ی سبز رفته باشد. او حتی برای اعتصابِ هفده زندانیِ سیاسیِ دربند نیز هیچ واکنشی از خود نشان نداد و به‌پاسخِ آن سکوتِ زشت، در بیانیه‌ی زندانیان (پس از شکستنِ اعتصاب به‌درخواستِ مردم و بسیاری از چهره‌های سیاسی) هیچ نامی از او برده نشد.

بازتاب در بالاترین (1 و 2مردمک، خبرنگارانِ سبز، دنباله و سکولاریزمِ نو

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

گناه در سیاست

عالم محضرِ خداست، در محضرِ خدا علیهَ جمهوریَ اسلامی توطِئَه نکنید.

پس‌نوشت:
خمینی را می‌توان یکی از بنیانگذارانِ نامشروعِ محافظه‌کاریِ اسلامی خواند. نامشروع از آنجهت که یک آخوندِ انقلابی با آموزه‌هایی ویرانگر، پس از سرنگونیِ رژیمِ پیشین همان استدلالِ آخوندهای درباری و محافظه‌کاریِ شاهنشاهی را با قدرتی هزاران‌بار هولناک‌تر به‌سودِ رژیمِ سیاسیِ خودش و قوانینِ آن به‌کار گرفت. اگر تا دیروز شاه سایه‌ی خدا بود، امروز ولی‌ِفقیه جانشینِ خداوند بود و قوانینِ نظامِ او، قوانینی آسماني.

پیش‌نهاد:
اگر از روزمرگی و بی‌معناییِ زندگی رنج می‌برید،
این بازیِ ساده اما یگانه راه‌های دیگری پیشِ پای شما می‌گذارد تا به خودتان بازگردید و از طاعونِ قراردادِ اجتماعی رهایی یابید.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

سکینه محمدی جایی در «کلمه» ندارد

«کلمه» برتر از آن است که به حقوقِ بنیادینِ زناکاران در جامعه‌ی ایران بها دهد! دارالمؤمنین را چه به پشتیبانی از حقِ زنانِ معصیت‌کار! به‌راستی شأنِ گردانندگانِ آن بالاتر است از اینکه بخواهند اخبارِ مربوط به سکینه محمدیِ آشتیانی و دیگر محکومان به سنگسار را بازتاب دهند! حتی نامه‌ی دردناکِ دو فرزندِ او نیز بی‌ارزش‌تر از آن است که در تارنمای منسوب به رهبرانِ جنبش چاپ شود.
نظری که در پی می‌آید دوبار در آن سرا فریاد شد (1) اما در گُنگ‌فضای سانسورچیانِ «کلمه» همچون پژواکِ نعره‌های کابوس، جز سکوتی سوت و کور به‌همراه نداشت. به‌طبع لحنِ آن تا حدِ امکان با چاپ در تارنمای مذکور متناسب گردیده است، پاره‌ای بدیهیات در آن گنجانده شده است، واژگان همدلانه‌تر برگزیده شده‌اند (2) و به‌فرجام زهرِ رویکردِ دیرینِ من به اسلام و حتی رژیمِ اسلامی از آن گرفته شده است:

بار دوم است که این کامنت را ثبت می‌کنم و امیدوارم این‌بار آنرا منتشر کنید!
لطفاً این پیام را به خانمِ رهنورد برسانید:
بانوی گرامی!
آیا کسرِ شأنِ خود می‌دانید که با زبانی رسا و هشداری بلند درباره‌ی سرنوشتِ سکینه محمدیِ آشتیانی سخن بگویید؟
واهمه دارید از اینکه حاکمیت بگوید بانوی سبزها از زنی زناکار پشتیبانی کرد؟
اما لابد تا کنون دانسته‌اید که حکومت در اعطای تهمت و دروغ به مخالفان و منتقدانش چنان سخاوتمند است که به هیچ بهانه‌ای در این مورد نیاز ندارد.
از آن گذشته آیا داوریِ یک ملتِ ستمدیده برای شما مهم‌تر است یا داوریِ یک حاکمیتِ ستمگر؟
شما در این باره هیچ نگفتید تا در گفتگویی با «روز» از شما بپرسند و شما سربسته هر نوع مجازاتی را محکوم کنید و در آخر هم خود را در راهِ آرمان‌های ملت برای چوبه‌ی دار آماده بدانید.
اما باور کنید نیازی به آن اعلامِ آمادگی نیست!
حتی باید گفت که نشانِ صدقِ آن آمادگی چیزی جز کنار گذاشتنِ ملاحظاتِ مذهبی، سیاسی و روزمره درباره‌ی جانِ زنی متهم به زنای مذموم در دینِ شما نیست.
باور کنید یک بیانیه‌ی کوتاه از سوی شما برای پای چوبه‌ی دار نرفتنِ سکینه محمدی هزار بار صادقانه‌تر و ارزشمندتر است تا اعلامِ آمادگی برای پای چوبه‌ی دار رفتنِ خودتان!
او پنج سال در زندانِ ستمِ حاکمان اسیر بوده است. امروزه روز او را کتک می‌زنند و بر ضدِ خودش و وکیلش از او به‌زور اعتراف می‌گیرند.
اینهمه بیدادگری در موردِ این زنِ بی‌پناه را دیدن و هیچ نگفتن رواست؟
نامه‌ی استمدادخواهیِ فرزندانِ این زن، فریده و سجاد، را خوانده‌اید؟ آنان از شما می‌خواهند «کمک کنید این کابوس محقق نشود...» و شما هیچ نمی‌گویید.
آنهمه تلاشِ شما برای اینکه نشان دهید در رهبریِ نمادینِ جنبش، خواست‌های زنان جایگاهِ بلندی دارد چگونه با این سکوت و مصلحت‌اندیشی نسبت به سرنوشتِ این مادر جمع‌شدنی است؟
بیانیه بدهید و اعتراض کنید خانمِ رهنورد!
این روزها چشمانِ نگرانِ یک ملت هر گفتن و نگفتنِ شما عزیزان را با وسواسی تاریخی رصد می‌کند.
همچنين در نقدِ رهنورد:
تحریفِ فمینیستیِ [سخنانِ] زهرا رهنورد / تا رفعِ حجابِ اجباری

پی‌نوشت:
(1) نخستین‌بار صبحِ روزِ یکشنبه 24 مرداد در
این بخش از سایت کلمه (که آنزمان در صدرِ عناوینِ بالایِ تارنما قرار داشت) و دومین‌بار عصرِ روزِ دوشنبه در این بخش (که اتفاقاً متنِ آن مربوط به سخنانِ رهنورد در دیدار با آزادگانِ جنگِ هشت ساله است) پُست شد اما هرگز منتشر نشد.
(2) این هم‌دِل‌نُمایی به‌ویژه در موردِ شخصِ رهنورد نیز مصداق می‌یابد. چرا که سخنانِ او جز یکی دو بیانیه و گفتگویِ چشمگیر، در بیش‌ترِ موارد چنگی به دل نمی‌زند و من با اینکه حضورِ سیاسی‌اش را در کنارِ میرحسین ارزشمند و تاثیرگذار می‌دانم اما از اساس او را هم‌پایِ موسوی نمی‌بینم.

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

زیبایی‌شناسی لباس‌شخصی‌ها

1. برداشتِ واقعی؛ چیزی که هستند
در نخستین سالگردِ کودتای انتخاباتی که حکومت به خیابان‌ها لشکرکشی کرده بود، واقعیتی که ذهنِ من را از ماه‌ها پیش گهگاه به خود مشغول می‌داشت این‌بار با برهنگیِ پرنفوذتری در برابرِ چشمان‌م پدیدار شد و بیش از پیش احساس و اندیشه‌ی من را به بندِ خود کشید. در آن روز خیابانِ انقلاب پُر بود از لباس‌شخصی‌ها. چهره، جامه، نگاه، سر و وضع و کلِ هیاتِ پدیداریِ این آدم‌ها چنان زشت و حال‌بهم‌زن بود که نفس را بند می‌آورد (1). دوست داشتی جایی بروی که بتوانی اندکی زیبایی تنفس کنی و هوای پاک به دیدگانت ببخشی. آن روز چنان حجمِ تلنبارشده‌ای از زشتی و پلشتی بر دیدگان‌م آوار شد که به‌شدت نیاز داشتم تا به جای دیگری بروم و زیبارویان و انسان‌های آراسته را ببینم بلکه اندکی از این آوارِ ناخوشایند را از دیده و خاطرم بزدایم.
چهره‌ی بیشینه‌ی لباس‌شخصی‌ها چندان نیازی به توصیف ندارد؛ صورتی ریشو، پیراهنی روی شلوار با نگاه‌هایی کینه‌توزانه، خنده‌هایی زننده، رفتارهایی وحشیانه و در کل حضوری مشمئزکننده. در آن روز یکی از همین لباس‌شخصی‌های نوجوان که بدنی تکیده و ریش‌هایی نامرتب‌روییده داشت همراه با پوزخندی موذیانه پشتِ سر چهار دختر که همراهِ یکدیگر بودند افتاد و درست عقبِ آنان راه می‌رفت. من یکی‌دوبار برگشتم و به او نگاهی انداختم اما تا جایی که من در این‌سوی خیابانِ انقلاب بودم او بر همان شیوه‌ی هرزگی طیِ طریق می‌کرد. برخی از آنان هیکل‌های چاق و گنده‌ای دارند و نمونه‌ی راستینِ تنِ لَش هستند. اینها همگی ویژگی‌هایی ست که لباس‌شخصی‌های بسیجی را در کارکردِ کنونیِ‌شان درست برازنده‌ی همان هدفی می‌سازد که برایش به خیابان سرازیر می‌شوند؛ ویرانگری و سرکوب.
اما اینهمانی میانِ این تیپِ چهره و پوشش با آن هدفِ سیاسی و ایدئولوژیک، پدیده‌ای ست که نظامِ اسلامی در این بیش از سه دهه برای ایران به ارمغان آورده است. در واقع تداعیِ سرکوبگریِ سیاسی از ظاهرِ زاهدانه واقعیتی ست بیش‌تر منحصر به برآمدنِ رژیمِ سیاسیِ کنونی از زهدانِ آلوده‌ی انقلابِ اسلامی. پیش از انقلاب چنین رخت و ریختی بی‌تردید این دلالت‌گری و تداعیِ معانی را اینچنین با خود به‌همراه نداشته است.

2. برداشتِ آرمانی؛ چیزی که می‌توانستند باشند
اگر از دیدگاهی دیگر به ظاهرِ لباس‌شخصی‌ها بنگریم و آنان را از زمینه‌ی تاریخی و موقعیتِ کنونیِ‌شان جدا سازیم، با اندکی درنگ در چهره و لباس‌ِشان می‌توانیم آدم‌های ساده‌ی مذهبی‌ای را تصور کنیم که به‌عنوانِ نمونه در دورانِ پهلوی با همین وضع در خیابان‌ها راه می‌رفتند و دیدن‌ِشان چندان چندش‌آور و مطلقاً هراسناک نبوده است. درست وارونه‌ی چیزی که اندک اندک از زمانِ سربرآوردنِ «فداییانِ اسلام» و ترورِ وحشیانه‌ی دولتمردانِ رژیمِ شاهنشاهی و سپس پانزدهِ خردادِ 42 تا پیروزیِ انقلابِ اسلامی و تشکیلِ جمهوریِ اسلامی تا تثبیتِ آن که دیگر به‌شدیدترین و عریان‌ترین صورتِ ممکن از اینگونه چهره و پوشش در جهتِ هدف‌های سیاسی و تعصب‌های دینی بهره گرفته شد، سراسرِ هیاتِ پدیداریِ لباس‌شخصی‌ها، حزب‌اللهی‌ها و بسیجی‌های سرکوبگرِ امروز بیش و پیش از هر چیز به زاهدانِ دنیاگریزی مانند است که همانقدر از سیاست دوری می‌گزینند که از طاعون و همان اندازه از قدرت پرهیز دارند که از گناه (2). البته این پارادوکس را باز هم باید از زمینه‌ی ژرف‌تر و دیرینه‌تری جدا سازید و آنهم خوی سرکوبگریِ اسلام و تاریخِ بلندِ عقده‌گشایی‌اش نسبت به سبک‌های دگرباشانه‌ی زندگی و آزادی‌های بنیادینِ فردِ انسانی است. در واقع بنیادگراییِ اسلامی نیز (با ریشه‌هایی از هزار و چهارصد سال پیش تا دورانِ معاصر) عاملِ جداگانه‌ای ست در تداعیِ رفتارِ سرکوبگرانه از ظاهرِ زاهدانه. اما جدا از جمهوریِ اسلامی و اسلام، این ظاهر در بطنِ یک دینِ آرمانی درست تداعیِ وارونه و معکوس دارد. چنین کسانی بیش‌تر به تارکانِ دنیا و ریاضت‌کشانِ صومعه‌ها شباهت دارند تا امنیتی‌های یک رژیمِ خونخوار و تبهکارانِ مذهبی – سیاسی. شایسته چنین است که در آینده‌ی ایرانِ دموکراتیک، این آدم‌ها به دلالت‌گریِ پارسایانه و اقتدارگریزانه‌ی ظاهرِ خود، بازگشتی جاودانه (بر اساسِ یک سنتِ دینیِ آرمانی) یا ورودی همیشگی (بنابر سنتِ اسلام و جمهوریِ اسلامی) داشته باشند. در هر دو صورت ما می‌بایست در آینده‌ی ایرانی آزاد، بازگشتِ دوباره یا ورودِ تازه‌ی آنها را به گستره‌ی بی‌آزاری و پرهیزگاری به فالِ نیک بگیریم. گرچه از وضعیتِ جنایت، کشتار، تجاوز و توحشِ کنونی تا موقعیتِ آرمانیِ پیشِ‌رو راهی بسیار دراز و پالایشی بس دشوار در پیش است. در آن هنگام چه‌بسا این زشتی و پلشتیِ دیده‌آزار، به‌چشمِ دیگری نگریسته شود و با گسست از تداعی‌های مرسوم، نشانه‌های سیاسی و خاطره‌های تاریخی بتوان اندکی زیبایی و ملاطفت نیز در آن سراغ گرفت.
در پایان خوب است یادآوری کنم که موضوعِ این نوشتار «لباس‌شخصی‌های مذهبی یا در ظاهرِ مذهبی» است نه کسانی که چه‌بسا با همین ظاهر در جنبشِ اعتراضی حضور دارند یا در همان دنیای زاهدانه و دنیاگریزِ خود به‌سر می‌برند.

پی‌نوشت‌ها:
(1) گرچه باید بگویم وضعیت از
بیست و دومِ بهمنِ سالِ پیش صدها ‌بار بهتر بود. چرا که در آن روزِ شوم هم لباس‌شخصی‌ها را ناگزیر بودیم ببینیم و هم سیاهی‌لشکرهای رژیم را. زشتی اندر زشتی بود و در مسیری که من بودم کم‌تر یار و همدلی را می‌توانستی شناسایی کنی. اما در سالگردِ بیست و دومِ خرداد خبری از سیاهی‌لشکرهای بی‌نوا نبود و بسیاری از مردمانِ پیاده‌رو از خودمان بودند و همین دلگرمیِ بزرگی بود.
(2) یک موضوعِ بسیار قابلِ بررسی و شگفت‌انگیز که ویژگیِ یگانه‌ی خود را از پارادوکسِ پدیداری‌اش می‌گیرد، نگاه و احساسِ مردم به همین ظاهر در دورانِ هشت‌ساله‌ی جنگِ ایران و عراق است. مساله‌ای که نیاز به بازبینی و نگاهی دوباره اما ژرف دارد همانا کارکردِ دوگانه و حسِ تناقض‌نمایی ست که این رخت و ریخت علی‌القاعده در آن‌زمان با خود به‌همراه داشته است؛ ازخودگذشتگی همراه با سرکوبگری، ایثار همراه با ظلم، وطن‌پرستی همراه با هموطن‌ستیزی، ازجان‌گذشتگی همراه با جان‌ستانی و به‌فرجام پشتِ پا زدن به قدرت و دنیاگریزی همراه با عمله‌ی قدرتِ دنیایی بودن. البته چه‌بسا متعلقِ این اوصافِ متضاد غالباً یکسان نبوده باشند. گرچه بده‌بستان و رفت و آمدهایی میانِ آنها به‌یقین می‌توان سراغ گرفت. یعنی کسانی که از نبرد در جبهه‌ها به کمیته‌های انقلاب منتقل می‌شدند یا از کمیته‌چی‌گری به جبهه‌ها اعزام می‌شدند. اما ماجرای این تامل نه بر سرِ متعلقِ این اوصاف، بلکه بر سرِ نشانه‌های ظاهریِ آنهاست که در هر دو دسته‌ی این اوصافِ ناهمگون، یکسان و یکنواخت است.
برای من بسیار مغتنم است که به‌عنوانِ نمونه بدانم زن یا مردی فرهیخته و حساس به اوضاعِ کشورش در آنزمان چگونه احساسِ خود را با دیدنِ جوانی ساده‌پوش و ریشو که به‌سوی جبهه می‌رفت با حسی که از دیدنِ جوانی درست مانندِ او آن‌هنگام که زنی را به‌خاطرِ موهایش با خشونت دستگیر می‌کرد، با یکدیگر آشتی می‌داده است. در واقع آیا مرزی میانِ این دو جوان وجود داشت که بتوان آنرا تشخیص داد؟ ارزشِ شهدای جنگ و بی‌ارزشیِ کمیته‌چی‌های انقلاب جای بحث ندارد. اما چه چیزی رزمندگانِ جبهه‌ها را از کمیته‌چی‌های خمینی جدا می‌کرد؟ فراموش نکنید که همه‌ی بحثِ من بر سرِ ظاهرِ آنهاست و فضایی همه‌گیر که جامعه‌ی آن دوران را میانِ اختناق و شهادت (با لحاظِ رابطه‌ی تنگانگِ این دو با یکدیگر) سرگردان و رنجور ساخته بود. وگرنه خیلی آسان است که پاسخ دهیم شهدای جنگ انسان‌های خوب و انسان‌دوستی بودند اما کمیته‌چی‌های خمینی آدم‌هایی بد و مردم‌آزار. هیاتِ پدیداری اما در هر دو یکی ست و دیدنِ چنین جوانی در خیابان بدونِ آنکه بدانی چه کسی است در آن دوران می‌بایست حسِ متضاد و دوگانه‌ای را در بیننده‌ی فرضیِ من پدید آورده باشد که همه‌ی پرسش و طرحِ مساله‌ی این پانوشت نیز درست به همین حالت و موقعیت بازمی‌گردد.
بازتاب در بالاترین

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

شهیدای شهر

چه بسیار دیدگانی که امشب برای آخرین‌بار خوابیدند
به امیدِ فردایی که آنان را برایِ همیشه با خود بُرد
به امیدِ فریادی که برای همیشه در گلوی‌شان لخته شد
و گورهای گمنام
با دامنی لکه‌دار
آبستنِ آرزوهای بی‌شمار شدند.
...
برای آسمانِ امیرآباد می‌نویسم
آنگاه که چشم‌های تو بی‌تاب بود.
از تاوانِ گناهِ پدران
سینه‌ات سوخت
و از آوارِ تباهیِ سخت‌جان
خون گریه کردی.
مرگِ تو را هر روز زندگی می‌کنیم
بُهتِ چشمانت را در هزاران دیده به‌یادگار گذاشتی
ما پرواز را از یاد برده بودیم
تو پَر پَر زدی
و مردمانی را بالِ رهایی بخشیدی.

پس‌نوشتِ اول:
«
22 مرثیه در تیرماه» با شعر و صدای شمسِ لنگرودی و دو ترانه‌ی «لالایی» و «سرزمینِ من» از دریا دادور، سخت با حال و هوای این روزها می‌خواند.
پس‌نوشتِ دوم:
در عبارتِ پایانی «مردمان» جایگزینِ «ملت» شد.

بازتاب در بالاترین و دنباله (1 و 2)

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

هماهنگی میان رهبران و جنبش

بر اساسِ سنجه‌ی احمد سلامتیان و با چیزهایی که من امروز دیدم، باید گفت که موسوی و کروبی پیروزِ سالگردِ بیست و دومِ خرداد در برابرِ حاکمیت بودند.
پس‌نوشت:
مهم‌ترین نکته حضورِ انبوهِ معترضان در پیاده‌روهای خیابانِ انقلاب بود که با آرامش و بدونِ هیچ شعاری راه می‌رفتند یا ایستاده بودند و نیز لشکرکشیِ امنیتی – انتظامیِ بی‌ثمر و ناکامِ حکومت در سالگردِ فریبکاریِ انتخاباتی (یکی نیست به جوجه‌بسیجی‌های رجانیوز بگوید اگر نامِ آن رسوایی «جشنِ ملیِ جمهوریت» است پس چرا در سالگردش جشن نمی‌گیرید به‌جای آنکه قشون‌کشی کنید).
از هراسِ حاکمیت همین بس که بسیاری از لباس‌شخصی‌ها ماسک زده بودند و برخی هم عاجزانه از مردمِ پیاده‌رو فیلم می‌گرفتند. از جهتِ روحیه نیز چه گاردی‌های انتظامی چه لباس‌شخصی‌های بسیجی همگی بسیار عصبی و آشفته بودند. این را می‌شد از دستگیریِ یک بدبختِ موبایل به‌دست در تقاطعِ فلسطین و بزرگمهر نزدیکیِ ساعتِ شش و چهل دقیقه توسطِ دو لباس‌شخصیِ موتورسوار (که یکی‌شان از احتمالِ اینکه تصویرش را ثبت کرده باشند بسیار هراسان بود) و نیز از فحاشی و تلاش برای پیاده کردنِ یکی از معترضان از اتوبوسِ در حالِ حرکت و کوششِ ناکام برای دستگیریِ او توسطِ چند لباس‌شخصیِ پیاده در میدانِ انقلاب نزدیکیِ ساعتِ هفت سراغ گرفت. گاردی‌هایی که سمتِ چپِ تقاطعِ خیابانِ کارگر و میدانِ انقلاب را بسته بودند نیز از نزدیک شدن هر جنبده‌ای به آن سو سراسیمه و دیوانه‌وار فریاد می‌زدند که برگرد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

خرداد خاطره‌ها، خرداد خودآگاهی

«دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آن‌گاه
سایه‌یی که از زوالِ آفتاب دَم می‌زند.

مردمی،
و فریادی از اعماق
-- مُهره نیستیم!
ما مهره نیستیم!»

احمد شاملو، مجموعه آثار، [شعرِ] کوچه، صفحه‌ی 374


پس‌نوشت:
یک‌سال گذشت. به‌یادِ خروشِ خردادِ خونین به شاملو فالِ نیک زدم و این شعر ‌را هدیه گرفتم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

پیرامون جمهوری اسلامی (2) – هرج‌ومرج حکومتی و قبیله‌ی‌ تربیت‌ناپذیر

«در شرايط كنونی ايران و در آستانه انتخابات آتی ترجيح می‌دهم بگويم كه دو راه در مقابل مردم ايران وجود دارد: بربريت يا مدنیت.»
سعید حجاریان – چند روز پیش از 22 خرداد 88

جمهوری اسلامی گرچه با پاره‌هایی از سنت این سرزمین خود را گره زده است و از ریشه‌هایی تاریخی نیرو می‌گیرد اما روی‌هم‌رفته و از اساس رژیمِ بی‌ریشه‌ای ست. در هر تحلیلی از وضعیتِ این نظامِ سیاسی نباید این حقیقت را نادیده گرفت که ما با رژیمی برآمده از یک «انقلابِ ویرانگر» رو در رو هستیم. اهمیتِ این مساله هنگامی ست که ببینیم در همه‌ی این سی و یک سال که از عمرِ جمهوریِ اسلامی می‌گذرد، هنوز که هنوز است نتوانسته (از دیدِ اصلاح‌طلبی) و نخواسته (از دیدِ تمامیت‌طلبی) تا خود را در قالبِ یک نظامِ سیاسیِ جاافتاده/قانونی و با ثباتِ درونی/دینامیک جای دهد. همه‌ی آن تضادها، جنگِ قدرت‌ها و ناسازگاری‌های دورانِ انقلاب به‌شیوه‌های گوناگون در این سه دهه بازتولید شده است و هر بار به‌شکلی خود را برون افکنده است. جمهوریِ اسلامی تا همیشه در چارچوبِ «وضعیتِ بحرانی» می‌ماند تا بتواند هر فریادِ اعتراض یا صدای انتقادی را وحشیانه سرکوب کند. در واقع از تثبیتِ «انقلابِ ویرانگر» در قالبِ یک رژیمِ سیاسی بیش از سه دهه گذشته است اما حاکمان در تمامِ این دوران «خویِ ویرانگری» را به فراخورِ هر موقعیتِ سیاسی بارها و بارها بازآفرینی کرده‌اند. ما پی‌درپی بازگشت به دورانِ آغازین و نوباوگیِ رژیم را می‌بینیم؛ روندِ قهقرایی در چنگ زدن به نادانی و پرخاشگریِ نخستین که هرگاه امیدِ از میان رفتنِ آن می‌رفت، با از میان بردنِ امیدواران نشان داده است هیچ‌گاه ادب نخواهد شد و آدابِ حکم‌رانی نخواهد آموخت (1). چرا که ابتدایی‌ترین آداب برای هر رژیمِ سیاسی آن است که دست‌ِِکم به ساختار و ساز و کارِ خودش پایبند بماند. اما چنانچه بارها دیده‌ایم (و با کودتای خونینِ خردادِ هشتاد و هشت حجت بر همگان تمام شد) این کودکِ نابهنجار به قوانینی که خود وضع می‌کند نیز پشتِ پا می‌زند. از این‌رو هیچ گروهِ سیاسیِ مخالفِ رژیمِ اسلامی تاکنون به‌اندازه‌ی حاکمانش به براندازی دست نزده است و به‌راستی که هیچ‌کس نسبت به جمهوریِ اسلامی ساختارشکن‌تر از خودش نیست.
اما چرا رژیمِ برآمده از انقلابِ پنجاه و هفت برای ماندگاریِ خود بیش از هر چیز ساختارهای قانونی‌اش را ویران می‌کند؟ از ناسازه‌ی ولایت و جمهوریت که بگذریم، سرشتِ هرج‌و‌مرج‌خواه و مهارناپذیرِ جمهوریِ اسلامی هیچ‌گاه نگذاشت تا ساختارهای تعریف‌شده درست در مرزهای خود ببالند و نظمی راستین را درونِ این نظامِ سیاسی شکل دهند. داستان چنانکه نیم‌قرن پیش در حوزه‌های دینیه (که ولی‌ِفقیه را از ذهن به عین رساند) بر سرِ زبان‌ها بود هنوز هم همان است: «نظمِ ما در بی‌نظمیِ ماست». این فرمول که تا پیش از این تنها شلختگی و بی‌مسوولیتیِ روحانیونِ عهدِ پهلوی را بازمی‌نمایاند، پس از روی کار آمدنِ آنان در جمهوریِ اسلامی به معادله‌ای چندمجهولی با متغیرهایی چون قدرتِ سیاسی و سودِ سرمایه پیوند خورد که برون‌دادِ آن کودکِ سی و یک‌ساله‌ی عقب‌مانده‌ای ست که زرنگی‌اش تنها در زورگویی به خود و دیگران است؛ هم از خود می‌کند و هم دیگران را می‌درد، به هیچ‌کس رحم نمی‌کند و همیشه در حالِ آغازیدن از نقطه‌ی صفر است. درست مانندِ قبیله‌ا‌ی وحشی و بادیه‌نشین است که سرزمینی پهناور را به‌چنگ آورد... اندک اندک کسانی کمابیش اهلی‌شده از دلِ همان قبیله کمر به تربیتِ او بستند اما هرگاه که می‌رفت تا کوشش‌های آنان ثمربخش شود، باز سرشتِ وحشی‌گری و تمدن‌ستیزیِ قبیله سر بر ‌آورد و پذیرشِ هر رفتارِ متمدنانه را از میان ‌بُرد. جمهوریِ اسلامی هرگز ادب نیاموخته، اهلی نشده و تمدن نپذیرفته است و این روزها هیاتِ حاکمه‌اش چنان دیوانه‌وار بر ایران و ایرانی چوبِ حراج می‌زند که گویی بختی برای حکم‌رانی در فردای «فتنه‌» نمی‌بیند.

پی‌نوشت‌:
(1) نمونه‌ی روشنش «نافرمانیِ مدنیِ» ملتِ ایران در روزِ بیست و پنجِ خرداد بود که در یک خروشِ میلیونی با راه‌پیماییِ سکوت و اعتراضِ مسالمت‌آمیز به حاکمیت نشان دادند که پیمان‌شکنی و فریبکاری‌اش با هیچ اصلِ مدنی و حکومتی نمی‌خواند اما بربریتِ حاکم در برابرِ این مدنیت، «نافرمانیِ بدوی» در پیش گرفت و از هیچ درندگی و جنایتی در سرکوبِ مردم فروگذار نکرد.
بازتاب در بالاترین

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

بزرگ‌مادر

آنقدر مهربان بودی که
فراموشت کردم.
چشمانِ پر از عشقِ تو
هنگامی که مرا می‌دیدی،
آغوشِ گرمِ تو
که روز به روز کوچک‌تر می‌شد،
صدای نحیف و دوست‌داشتنی‌ات
هنگامی که مرا می‌خواندی،
...
آنقدر ساده بودی که
فراموشت کردم.
آخرین دیدار،
سراسر سپید شده بودی!
گفتم: «انگار بر پوستِ خانم‌جان برف باریده است.»
مرا هنوز می‌شناختی
این را از خنده‌ی عاشقانه‌ات دانستم
از آن شور و مهری که بر چهره‌ات نشست.
اما دیگر سخنانت را نمی‌فهمیدم.
بس که از پسِ هر مصیبت
شکرگزار بودی،
روزگار زبانت را هم ستانده بود.
...
سجاده‌ی همیشه باز،
عطرِ گل‌های سفیدِ محمدی،
پشتِ خمیده‌ات که انگار همیشه در سجده بوده‌ای،
آن روزها هم نمی‌فهمیدمت
اما دنیای زاهدانه‌ات را تماشاگرانه دوست داشتم.
چقدر رنج کشیدی،
چقدر داغ دیدی،
روزگار همیشه میانه‌ی خنده‌هایت
بی‌رحمانه گریه دواند.
آنقدر عزیز بودی که
فراموشت کردم.
...
در این هفت ماه
افسوس به دیدنت نیامدم
یعنی نشد
برای همیشه دیر شد.

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

درک تمامیت از فراز فردها

1. شبِ دوازدهمِ آبان از دو طراحیِ زیبا برای راه‌پیمایی در روزِ سیزدهِ آبان پنجاه نسخه پرینت گرفتم و با کمی هراس شروع کردم به پخشِ پوسترها میانِ رهگذران. واکنشِ مردم در آن شب برای‌م تجربه‌ای بی‌اندازه گوارا و غریب بود. زن‌ها و مردها واکنشِ یکسانی نداشتند. دلیل‌ش هم روشن است. به‌نزدیکِ دختران که می‌رفتم در آغاز نگران می‌شدند و گمان می‌کردند برای مزاحمت آمده‌ام. پوستر را که به‌سوی‌شان می‌گرفتم ابتدا با تردید و سپس با کنجکاوی از دست‌م می‌قاپیدند. مردان البته نگرانیِ مزاحمت نداشتند! همه‌ی آدم‌هایی که آن شب دیدم ابتدا گمان می‌کردند بازاریابیِ تبلیغاتی می‌کنم. برخی در همین پندار باقی می‌ماندند و از کنارم با بی‌علاقگی رد می‌شدند. ولی آنانکه این مرحله را پشتِ سر می‌گذاشتند واکنش‌های‌شان بسیار دیدنی و گوناگون بود: پاره‌ای با دیدنِ عناوینِ پوسترها («سیزدهِ آبان با اتحاد در خیابان‌ها خواهیم ماند چون آزادی را احساس می‌کنیم» از سوی دانشجویانِ سبزِ پلی‌تکنیک و «با اتحاد در خیابان‌ها خواهیم ماند» از سوی جمعی از خانواده‌های زندانیانِ سیاسیِ در بند) به‌شتاب و شادی آن را از من می‌گرفتند. شورِ نگاهِ بسیاری از دختران و پسران را در آن شب هنگامِ گرفتنِ آن کاغذها از دست‌م از یاد نمی‌برم. بسیاری مهربانانه از من سپاس‌گزاری می‌کردند. البته برخی نیز به‌خوبی می‌فهمیدند که موضوعِ پوسترها چیست اما از گرفتنِ آن پرهیز داشتند که شمارِ این دسته بسیار اندک بود. پاره‌ای پرسش‌گرانه به پوستر می‌نگریستند و مرا کمی نگران می‌کردند اما در نهایت آن را با خود می‌بردند. به یاد دارم که در خیابانِ انقلاب و پیش از پلِ کالج زنی میانسال خسته و اندیشناک از کوچه‌ای واردِ خیابانِ اصلی شد و من پوستر را به‌دست‌ش دادم. آن را از من گرفت و در تاریکیِ شب ناپدید شد. در موردِ پسرها و دخترهایی که دست در دستِ هم داشتند، در بیش‌ترِ موارد این دختر بود که با فهمیدنِ ماجرای پوسترها آن را از من می‌گرفت. حتی در یک مورد پسر می‌خواست دختر را به‌دنبالِ خود بکشد اما او همینطور که وادار به رفتن می‌شد پوستر را از من گرفت. رهگذرانی هم بودند که با دیدنِ پوستر در دستِ دیگران و من که آن را پخش می‌کردم به سراغ‌م می‌آمدند تا یکی هم در اختیارِ آنان بگذارم. در پایانِ کار اما چیزی در دست نداشتم و چند تن را از خودم ناامید کردم. اینکه آن شب از چنین کاری حسِ خوبی داشتم نیازی به گفتن ندارد (گرچه در پایانِ روزِ سیزدهمِ آبان و آن سرکوبِ وحشیانه‌ای که از سوی حکومت انجام شد، نسبت به فراخوانی که با آن کار از مردم کردم دچارِ رنجِ درونی شدم و گونه‌ای احساسِ گناه داشتم). اما چنانکه گفتم چیزی بزرگ‌تر و احساسی ارزشمندتر هدیه‌ی آن شب به من بود. تا کنون تجربه کرده‌اید که از پسِ دیداری کوتاه (در زمانی نزدیک به یک ساعت) با شمارِ فراوانی از آدم‌ها و دریافتِ واکنش و حسِ آنان نسبت به رفتارِتان چیزی شبیه به درکِ «انسانیت» و نه «انسان‌ها» داشته باشید؟ من آن شب از پسِ همه‌ی آن بی‌تفاوتی‌ها، نگرانی‌ها، تردیدها، شور و شادی‌ها و نگاه‌های پرسش‌گرانه یک هماهنگی و همسانیِ شکوهمند را دریافتم.
2. روزِ چهلمِ شهیدانِ شنبه‌ی سیاه با دو تن از دوستان به خیابان رفته بودیم. نزدیکی‌های تقاطعِ ولیعصر و تختِ‌طاووس بود که من و دوستانم پیشِ روی توده‌ی مردم در پیاده‌رو می‌رفتیم. لباس‌شخصی‌ها در پیرامونِ ما پراکنده بودند. فضایی وهم‌آلود بود و هر زمان امکانِ وحشی‌گریِ آنان و یورش‌بردن به‌سوی مردم وجود داشت. گاهی از آن‌سو جلوتر فریاد می‌آمد که نیایید دارند می‌آیند. خیلی خوب به‌یاد دارم که من و دیگر کسانی که در صفِ اول بودیم پیش می‌رفتیم و توده‌ی دُردانه‌ی معترضان هم پشتِ سرِ ما می‌آمد. در لحظه‌ای ناگهان من تردید کردم و خودخواهانه برای دوستانم زمزمه کردم که از پیشِ روی توده حرکت کردن بیمناک‌ام و هر سه ایستادیم. آن لحظه چیزی رخ داد که همه‌ی وجودم را به لرزه درآورد. چه‌بسا باید جای من می‌بودید تا آن رخداد را نه به‌گونه‌ای مکانیکی و ماتریالیستی بلکه یکسره انسانی و معناگرایانه درک می‌کردید. اتفاقی که افتاد برای من یک نشانه بود. با ایستادنِ ما سه نفر، توده‌ی پشتِ سر نیز ایستاد. اما این همه‌ی چیزی نبود که رخ داد. ما یک لحظه جا زدیم و همه‌ی پشتِ سری‌ها را به جا زدن انداختیم. می‌فهمید چه می‌گویم؟ حسِ این بارِ سنگین بر دوشِ ما پیش‌روها بود که همه‌ی هستی‌ام را به کُرنش واداشت. ناگهان احساس کردم چقدر پشتِ سری‌ها را دوست دارم؛ تک تکِ شان را، و از اینکه خودخواهانه می‌خواستم با دوستانم به میانه‌ی توده برویم تا کسانِ دیگری پیش‌رو باشند و هر گزندِ احتمالی بهره‌ی آنان شود، از خودم شرمگین بودم. همان لحظه برگشتم و به آنان نگاه کردم. صدها چشمِ معصوم از زن و مرد دیدم که ایستاده بودند و مرا می‌نگریستند. گویی قانونی از هستی را شکسته باشم و بازتابِ این قانون‌شکنی را همانجا با سراسرِ وجودم بچشم. چه آنِ باشکوه و پرابهتی بود! آنجا نیز احساس کردم با کلیتی به‌نامِ «انسانیت» رو در رو شده‌ام که بزرگی‌اش را از دانه دانه‌ی آن آدم‌ها گرفته بود.
بازتاب در دنباله

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

دردها را به هم پیوند دهیم

دردهای ما پیشینه‌ای دیرین دارد

آنچه ما این روزها با چشمانِ خود و از نزدیک دیدیم، روندی ست یکسان که در این سی سال با افت و خیزهایی بر بسیاری از زنان و مردانِ آزاده‌ی ایران رفته است اما پس از کودتای خونینِ خردادِ سالِ پیش در گستره‌ای بسیار بزرگ‌تر و با قشرهای بسیار گوناگون‌تری از ملتِ ما انجام شده است و با اینکه این جنبشی ملی و مسالمت‌آمیز بود، گاه جنایت‌های رفته بر آن (به‌گفته‌ی دو تن از زندانیانِ سیاسیِ دهه‌ی شصت) بسی وحشیانه‌تر و بی‌ضابطه‌تر از فرازِ سیِ خردادِ شصت و ماه‌های پس از آن بوده است. اما کشتار، اعدام، تجاوز، زندان، اعترافِ اجباری، ترور و همه‌ی دیگر روش‌های وحشیانه‌ی این ماه‌ها همراه با دروغ، وارونه‌سازی و مظلوم‌نمایی از آغازِ شکل‌گیری و استقرارِ رژیمِ اسلامی به‌فراوانی در برهه‌های تاریخیِ این سه دهه برای حذفِ مخالفان و سرکوبِ هر اعتراضی در پیش گرفته شده است. این یگانه روشِ جمهوریِ اسلامی در برخورد با شهروندان و تنها زبانِ گفتگویی ست که در همه‌ی بحران‌های پیشین و کنونی به منحل ساختنِ صورت مساله به‌جای حلِ آن انجامیده است؛ دستاوردی یکجانبه و توافقی یکسویه که همیشه حاکمیت با دستانی خونین برنده‌ی فرجامینِ آن بوده است. این‌بار البته کار برای فریبکارانِ حاکم بسیار دشوارتر از پیش شده است چرا که کودتای طرح‌ریزی‌شده از پسِ یک شورِ انتخاباتیِ بزرگ، سیلی از معترضان را به تقلبِ رسوای هیاتِ حاکمه در برابرِ خود بر سنگفرشِ خیابان‌ها دید و دیری نپایید که به‌کار بردنِ آن روش‌های همیشگی، اعتراض‌ها را کوبنده‌تر و در میانِ گروه‌های بیش‌تری از مردم فراگیر ساخت.
رهبرانِ جنبش از آنجا که خود از مردانِ حاکمیت در دهه‌ی سیاهِ شصت بودند و باز به‌خاطرِ آنکه خامنه‌ای و قوای سه‌گانه‌اش گویِ سبقت را در خیانت و جنایت در زمانی بسیار کوتاه از بنیانگذار ربودند، همه‌ی همت و افشاگریِ خود را به‌درستی بر رفتارهای حکومت در این زمان و دستِ بالا بر دورانِ رهبریِ خامنه‌ای و پس از مرگِ خمینی متمرکز ساختند. همزمان کوشش کردند تا نشان دهند که جنبشِ سبز نیز تنها به همین دوره از تاریخِ جمهویِ اسلامی معترض است. این شد که بر اساسِ پیمانی نانوشته رهبرانِ جنبش در برابرِ حاکمیت ایستادگی کردند و بدنه‌ی جنبش نیز از پرداختن به دورانِ بنیانگذار و نقدِ دهه‌ی شصت تا زمانی نادانسته دست شست.
گمان می‌کنم اگر هنوز برای رهبرانِ جنبش زمانِ آن فرا نرسیده است تا صادقانه نسبت به دورانِ خمینی و مسوولیتِ خود در برابرِ همه‌ی خیانت‌ها و جنایت‌های آن دهه با ملت سخن بگویند (و من نمی‌دانم این راست‌گویی و پوزش‌خواهی زمانش کِی می‌سد) اما برای بدنه‌ی جنبش زمانِ آن فرا رسیده است تا دردِ اکنونِ خود را با دردِ گذشته‌ی دیگران پیوند زند. صد البته این رفتارِ دگرباشانه‌ی بدنه‌ی جنبش نسبت به رهبریِ آن هرگز به‌معنای فرونهادنِ پشتیبانی از موسوی و کروبی نیست. چرا که هر دو در این یکسال از آزمون‌های دشواری سربلند بیرون آمده‌اند که بسیاری دیگر در آن ناکام ماندند (واپسین نمونه بیانیه‌ی سرد اما سرنوشت‌سازِ موسوی در موردِ اعدامِ فرزاد، شیرین و سه بی‌گناهِ دیگر بود). دست‌ِبرقضا این رفتار می‌تواند رهبرانِ جنبش را نیز به‌سوی نقدِ خویش در زمانِ مناسب فرا خواند. ناگفته پیداست که چنین کاری ارزشِ آنان را نزدِ پاره‌ی بزرگی از جنبشِ سبز بیش‌تر خواهد کرد، وجدانِ زخم‌خورده‌ی ملی را نسبت به دهه‌ی نخستِ انقلاب و پیمان‌شکنی‌های بنیادینِ آن دوران مرهم خواهد نهاد و از همه مهم‌تر اعتماد و اطمینانِ نسبی را که در هر جنبشِ اعتراضی میانِ بدنه و رهبرانِ سیاسیِ آن باید وجود داشته باشد، نسبت به رهبرانِ جنبشِ سبز استوارتر خواهد ساخت؛ اعتمادی که اکنون به‌خاطرِ پافشاریِ گاه و بی‌گاهِ رهبرانِ جنبش بر درخشان بودنِ دهه‌ی شصت و افتخارِ آنان به دورانِ حکمرانیِ خمینی، رنگِ خاکستریِ تردید را در بخشی از جنبشِ اعتراضی نسبت به آنان همچنان نگاه داشته است. این مساله زمانی اهمیتِ خود را نشان خواهد داد که بدانیم بسیاری درست به‌همین دلیل به جنبشِ سبز نپیوسته‌اند و از دور با بدبینی سیرِ رخدادها را می‌نگرند.
اما چنانکه گفتم فارغ از رفتارِ رهبرانِ جنبش در برابرِ این مساله، بدنه‌ی جنبش از راه‌های گوناگون می‌تواند هم‌دردی و هم‌دلیِ خود را با ستم‌دیدگانِ آن دوران گسترش بخشد، با خانواده‌های آنان دیدار کند و شنونده‌ی رنج‌های‌شان باشد تا اینچنین، پیکرِ یکپارچه، راستین و همه‌جانبه‌ای از جنبشِ اعتراضیِ به‌نمایش گذارد. دیدار با خانواده‌ی اعدامیانِ دهه‌ی شصت در نوروز می‌توانست این طلسمِ نادیده‌گیریِ آنان و تابوی سکوت در برابرِ ستم‌دیدگیِ‌شان را بشکند. اما اطلاعیه‌ی «ستاد نوروزیِ راهِ سبزِ امید» باز بر اساسِ همین چشم‌پوشیِ آگاهانه شکل گرفته بود؛ آنجا که از افروختنِ شمع برای گرامی‌داشتِ یادِ «شهدای همیشه جاودانِ انقلابِ اسلامی، جنگِ تحمیلی و جنبشِ سبز» و دلجوییِ بهاری از «خانواده‌ی شهدا و مجروحینِ انقلابِ اسلامی، جنگِ تحمیلی و حوادثِ پس از انتخابات» نام برده بود و بر خیلِ کشته‌شدگان و شهدای راهِ آزادی پس از پیروزیِ انقلاب تا مرگِ خمینی چشم بسته بود تا گسستِ انسانی میانِ آنان و جنبشِ سبز را همچنان در پرده اما پابرجا نگاه دارد. گویی معترضانِ آن دهه برعکسِ معترضانِ امروز همگی مستحقِ مجازات بوده‌اند و شایسته نیست نامی و یادی از آنان به میان آید. گویی اینان معترضانِ خودی هستند و آنان معترضانِ غیرِخودی بودند. این خط‌کشی که امروز بر اساسِ مصلحتِ یک جناحِ سیاسی شکل گرفته است فردا روز که قدرت دیگر بار به‌دستِ آنان بیفتد هیچ دانسته نیست که همچنان بپاید و همین معترضانِ خودیِ امروز به دایره‌ی غیرِخودی‌ها رانده نشوند. چرا که من باور دارم اگر روزی به‌هر طریق قدرت به‌دستِ موسوی بیفتد، جنبشِ ما هزاران‌بار پرشورتر خیابان‌ها را سبزتر از امروز خواهد کرد و حقوقِ اساسیِ خود را با فریادی رساتر به زبان خواهد آورد. برای آنکه آن روز کم‌تر افسوس بخوریم باید امروز حقیقت را یکسره فدای مصلحت نکنیم.
البته از «راهِ سبزِ امید» نمی‌توان انتظارِ گرامی‌داشتِ یادِ جان‌باختگانِ سیاسیِ دهه‌ی شصت را داشت. به‌ویژه که شمارِ چشمگیری از آنان هوادارِ گروه‌هایی بوده‌اند که چپ‌های خطِ امامی و پاره‌ای از مردم به‌علت‌های گوناگون از آنان تنفر دارند و امروز حاکمیت در کیفرخواست‌ها و تریبون‌های خود کوششِ فراوان می‌کند تا حرکتِ اعتراضی را به آنان منتسب نماید. موسوی خود به ضرورتِ پاس‌داری از حقوقِ شهروندان فارغ از باورهای آنها تصریح کرده است ولی چنانکه می‌دانیم در دهه‌ی نخست نشانی از این پاس‌داری دیده نمی‌شود و امروز نیز بنا به مصلحت در موردِ آن دوران، سیاستِ ستایش در پیش گرفته شده است. اما «جنبشِ سبز» به محدودیت‌های ذهنی و به‌ویژه تنگناهای عملیِ رهبرانش دچار نیست و برای نوآوری و گسترشِ مبارزه، اندیشه و به‌وِیژه دستِ بازتری دارد. در برهه‌هایی بایسته است که ما کارِ خود را کنیم و رهبران نیز کارِ خود را پیش ببرند. جنبشِ اعتراضی در ستم‌ستیزیِ خود (بدونِ در نگاه آوردنِ دوری و نزدیکی‌اش به ایدئولوژی‌هایی که قربانیان به آنها باور داشتند) باید کرامتِ انسانیِ پایمال‌شده‌ی زنان و مردانِ بی‌گناهِ آن دهه را نیز پاس دارد و با چنین رفتاری سازگاریِ راستین را در مبارزه‌ی دموکراتیکِ خود برقرار سازد. به‌فراموشی سپردنِ آگاهانه‌ی ستم‌دیدگانِ دهه‌ی نخستِ انقلاب از سوی رهبریِ جنبش نباید به بدنه‌ی جنبشِ سبز نیز انتقال یابد. تاریخ نشان می‌دهد که «نادیده گرفتنِ دیگران» به هر بهانه‌ای از جمله مصلحتِ مبارزه با قدرتِ کنونی، در دگرگونیِِ سیاسیِ پیشِ‌رو به «نادیده گرفته شدنِ خودمان» از سوی قدرتِ آینده خواهد انجامید.
به‌هر روی برداشتِ من و شواهدی همانندِ آنچه گذشت نشان می‌دهد که در موردِ هم‌دلی با قربانیانِ ستمِ رژیمِ اسلامی در دهه‌ی شصت و از میان بردنِ این گسستِ سرنوشت‌ساز میانِ ما و آنان، جنبشِ سبز در مجموع با سیاستِ راهِ سبزِ امید پیش می‌رود و این پیروی چندان به‌سودِ جنبشِ اعتراضی نیست. چرا که دگرگونیِ آینده‌ی سیاسیِ ایران با همین پیروی‌ها و نافرمانی‌ها نسبت به خواستِ رهبرانِ جنبش رقم خواهد خورد و من باور دارم که رویکردِ جنبشِ سبز نسبت به پسند و ناپسندِ رهبرانِ آن باید آمیزه‌ای از پذیرش/رد و همسازی/ناسازی باشد. هزینه‌ی وحشتناک و ناباورانه‌ای که ملت در این یکسال برای دستیابی به خواست‌های به‌حقِ خود پرداخت کرده است نباید با پیرویِ یکسره و همه‌سویه از رهبرانِ جنبش، به‌تمامی به حسابِ اصلاح‌طلبانِ جمهوریِ اسلامی و افسانه‌ی دورانِ درخشانِ رهبریِ آیت‌الله خمینی واریز شود، همچنانکه نباید با گسستنِ نابخردانه و تام از رهبرانِ سبز، زمینه‌ی حذفِ محتومِ آنان به‌دستِ حاکمیت و در پیِ آن به‌خاک سپردنِ جنبشِ سبز را پدید آورد.
در همین زمینه:
مادرِ بهکیش همچنان استوار است / مادرانِ عزادار (کارِ این مادران درست همان است که باید باشد)
بازتاب در دنباله

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

برای واپسین نگاهت

نگاهِ پریشانِ آرش در خزانِ زمستان
نگاهِ گرمِ فرزاد در سبزیِ بهار
نگاهِ ناپیدای دیگری در سوزِ تابستان
نگاهِ نگرانِ یک ملت در برگ‌ریزانِ پاییز
...
ماه‌های ما همه سرخ است
فصل‌های ما همه خونابه
در شورِ پیش از خردادِ خونین؛
نگاهِ پرامیدِ دل‌آرا
در سوگِ سالگردِ خردادِ خونین؛
نگاهِ پردردِ شیرین
...
و بربریتی که با مرگِ بی‌گناهان
زندگی می‌کند
...
اما از پسِ چشمانی که بسته می‌شود
هزاران دیده‌ی دیگر باز خواهد شد
و روزِ دادستانیِ وطن از تبهکاران
نزدیک‌تر
 
بازتاب در
بالاترین و دنباله

پس‌نوشت:
امروز چهارشنبه، بیست و هفتمِ مهرِ 1390 دارم این شعر را می‌خوانم و با خودم می‌گویم ده سالِ دیگر اگر گذارِ کسی به این یادداشت افتاد، آیا با این نام‌ها می‌تواند یادآوری کند کسانی را که نویسنده در ذهن داشته است؟ به‌هرحال بد نیست اینجا هویتِ کاملِ جان‌باختگان را بیاورم:
آرشِ رحمانی‌پور، فرزادِ کمانگر، دل‌آرا دارابی و شیرینِ علم‌هولی

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

شفا همانقدر بزرگ بود که شما کوچکید

«شجاع الدین شفا، نویسنده متهتک ایرانی، که سه دهه پایانی عمرش را به هتک باورهای دینی و اسلامی گذراند، شامگاه جمعه ۲۷ فروردین ماه، در پاریس درگذشت.»
جرس

شرم‌آور است!
این زبانِ رژیمِ اسلامی است که از یک رسانه‌ی سبز عربده می‌کشد و از نشانه‌هایی ست که به‌درستی من را به «اسلامِ سبزِ» طیف‌هایی از این جنبش بدبین می‌سازد.
شفا در این سی سال اتفاقاً درست همان کاری را کرد که از بزرگی چون او برمی‌آمد و انتظار می‌رفت. او بر دمل‌های چرکینِ هزار و چهارصد ساله انگشت گذاشت. همان دمل‌هایی که در روندِ رخدادهای انقلابِ پنجاه و هفت سر باز کرد و تا امروز جان و جهانِ ایرانی را تیره و تار ساخته است. واکاوی‌های تاریخیِ او درست آن روی سکه‌ی نیشترهای فلسفیِ نیکفر به اسلام است. بی‌جهت نیست که هیچ سخن و نشانی از روشنفکرانِ لائیک و منتقدِ اسلام در جرس یافت نمی‌شود؛ تک‌صداییِ نابخردانه‌ای که گمان می‌کند در راهِ مبارزه با استبدادِ دینی با نادیده‌گرفتنِ واقعیت‌های یک دین و گریز از رویکردِ سنجش‌گرانه نسبت به آن می‌تواند به روایتی آزادی‌خواه از آن دین دست یابد. حال آنکه امکانِ چنین گذاری تنها و تنها بر بنیانِ کالبدشکافی از این پیکرِ متورم استوار است.
با این طعنه‌ها و توهین‌ها به شفا خواستید چه چیزی را ثابت کنید؟ اینکه به اسلامِ دموکراتیک پایبندید؟ آنهم با چنین روشی؟ تخریبِ دیگران؟
دستِ‌برقضا هر دوی این متفکران به امکانِ سربرآوردنِ گونه‌ای دینداریِ مداراجو باور دارند؛ گونه‌ای رواداری که به‌یقین در شمایان یافت نمی‌شود.
ترورِ شخصیتِ یک سامی‌پژوهِ گران‌قدرِ ایرانی آنهم در خبری که قرار است پیام‌رسانِ مرگِ او باشد... اینهمه تباهی، تنگ‌نظری، ناشی‌گری، ساده‌اندیشی و کینه‌توزی چه سنخیتی با جنبشِ سبزِ ملتِ ایران دارد؟
شجاع‌الدینِ شفا آنقدر بزرگ بود که پس از کودتای خونینِ خرداد نامه‌ای به خامنه‌ای نوشت و با استناد به اسلام و قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلامی رفتارِ او را تهی از مشروعیتِ دینی و سیاسی دانست. در برابر، شما آنقدر کوچک هستید که در مرگِ او به‌جای احترام یا سکوت زبان به زشتی و درشتی باز می‌کنید.
پس‌نوشتِ اول:
الان دیدم جرس تمامِ عباراتِ توهین‌آمیز را حذف کرده است. به‌جای «نویسنده‌ی ایرانی متهتک» هم نوشته است: «یکی از مترجمان قدیمیِ ایرانی».
به‌هرحال متنِ اصلیِ خبر در گوگل‌ریدر و دیگر فیدخوان‌ها وجود دارد و باقی خواهد ماند و بخشِ توهین‌آمیزِ ابتداییِ آن را نیز من در آغازِ نوشتار آورده‌ام تا این دوستان گمان نکنند خوانندگان فراموشکار یا احمق هستند.
وانگهی خوب است یکبار برای همیشه ما بدانیم در این تارنمای سبز چه خبر است! چرا گردانندگانِ جرس حتی در خبررسانی هم تا این حد ندانم‌کار و بی‌مسوولیت هستند و از اساس اینهمه هرج و مرج در تیمِ رسانه‌ایِ جرس تا چه زمان قرار است ادامه پیدا کند؟
در ضمن! از شلختگیِ جرس که بگذریم، حذفِ صوریِ آن توهین‌ها هیچ دگرگونیِ بنیادینی در رویکردِ کوته‌اندیشانه‌ی این رسانه‌ی سبز پدید نخواهد آورد.
پس‌نوشتِ دوم:
هتاکیِ زننده به زنده‌یاد شفا دوباره به متنِ خبر بازگشت. اینبار نوشته‌اند: «مترجمِ قدیمی و نویسنده‌ی متهتکِ ایرانی» و همان جمله‌ی پرطعن و توهینِ نخستین را چاپ کرده‌اند. این خبر (که بیش‌تر به لجن‌پراکنی می‌ماند) تا کنون سه بار تغییر کرده است. ابتدا توهین کردند، سپس که اعتراض‌ها بالا گرفت توهین را حذف کردند و در کم‌تر از یک روز (که لابد گمان کرده‌اند آب‌ها از آسیاب افتاده) دوباره توهین‌ها را چاپ کرده‌اند.
کاری که این آقایان می‌کنند نمونه‌ی روشنِ فریبکاریِ دینی است؛ همان دردی که شجاع‌الدینِ شفا سه دهه از آن نالید و در پرده برانداختن از آن قلم زد.
به‌راستی برای گردانندگانِ جرس متاسفم! هرچند از آنان جز این چشم‌داشتی نمی‌توان داشت.
این میان بیش از همه برای جنبشِ سبز نگران هستم که در این وانفسای رسانه‌ای ناگزیر است به تارنمای از‌هم‌تنیده، آشفته و غیرقابلِ‌ اعتمادی چون جرس تکیه کند!
در همین زمینه:
بازتابِ نوشتار در بالاترین، دنباله و اعتراض

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

فانتزی هتک حرمت شده

گمان کنم که داشتنِ فانتزیِ جنسی حق و طبیعتِ هر انسانی است. رویای هم‌خوابگی با زنانِ خیالی یا آنانکه در دنیای واقعیت دوست، همکار، مدرس یا رهگذری ساده‌اند، از گواراترین تجربه‌های ذهنیِ هر مردی است. یکی از تاثیرهای هولناکِ کودتای خرداد بر شخصِ من، ویران‌شدنِ این فانتزی و لکه‌دارشدنِ آن است. بدترین اثر را هم تا کنون ماجرای ترانه موسوی به‌خاطرِ شدتِ توحش و بربریتِ انجام شده در آن داشت. پس از آنکه دردِ دل‌های مریمِ صبری را دیدم این حالت باز هم افزایش یافت. تیرِ خلاص به آن فانتزی‌ها اما نامه‌ی بهاره مقامی بود و کدامیک از ماست که نداند نوشته و کلمه توفانی به‌پا می‌کند که هیچ دیدار و شنیداری نمی‌کند. فرجام آنکه سیلِ واژگانِ آن نامه باقی‌مانده‌ی بنیانِ فانتزی‌های جنسیِ مرا نیز با خود برد. به‌ویژه که من خودم تخیلِ بسیار گریزپا و نیرومندی دارم. بیش‌تر در رویاها و کابوس‌های‌م سر می‌کنم و از هر شنیده‌ای یا خوانده‌ای یک خیالِ کامل با کوچک‌ترین جزئیات در ذهن‌م می‌پرورانم. اکنون هرگاه که این ذهنِ خسته بخواهد با یک فانتزیِ جنسی اندکی جست و خیز کند و لبخندی بر لبِ من بنشاند، به‌ناگاه ضجه‌های ترانه به میانه‌ی خیال‌پردازی‌های‌م هجوم می‌برد. ترانه از درد فریاد می‌کشد. حتا گاهی هنگامِ ساختنِ فانتزی‌ها ناگهان که این حالت پیش می‌آید، خودم را جای تجاوزگران می‌بینم. حال‌م بد می‌شود. همه چیز به‌هم می‌ریزد. انگار در حالِ جنایت باشم. هویتِ شخصیِ خودم را در این میان از دست می‌دهم و جای جنایتکاران با جای من عوض می‌شود. روشن است که در این وضعیت دیگر نمی‌توان آن فانتزی را ادامه داد چرا که رویای تو مسخ شده است و به‌شکلِ کابوس در آمده است.
فانتزیِ جنسیِ بی‌گناه، پاک، معصوم و انسانی حقِ هر فرد است. اما از فانتزی‌های دلپذیرِ من هتکِ حرمت شده است؛ ناگهان به میانه‌ی خیال‌پردازی‌های جنسیِ معصومِ من، آن پاسدارهای ریشوی بدبوی بدریختی که کثافتِ خود را در بهاره می‌ریزند یورش می‌برند، لباس‌شخصی‌هایی که با درنوردیدنِ ناجوانمردانه‌ی تنِ مریم رایِ او را پس می‌دهند حمله می‌کنند و بسیجی‌هایی که وحشیانه به ترانه تجاوز می‌کنند و او را می‌کشند قدم می‌گذارند. ضجه، فریاد، اشک و خون همه جا را فرا می‌گیرد. بازی تمام شد. اینجا دیگر نه چیزی از معصومیتِ فانتزیِ من باقی مانده و نه نشانی از انسانی بودنِ آن. تجاوز به خیالِ آدم‌ها چیزی کم از تجاوز به واقعیتِ زندگیِ آنها ندارد. چندی ست به حجمِ کابوس‌هایی می‌اندیشم که حاکمیت به تک تکِ ما مردمانِ ایران در این ده ماه تحمیل کرد، به از خواب پریدن‌ها در شب، به اشک‌هایی که در خواب‌ها ریختیم، به رویاهایی که کابوس شدند، به خیال‌های مبهم و سیاهِ روزها و به فانتزی‌های هتکِ حرمت شده.
پس‌نوشت:
چند روز پیش که برای نخستین بار نامه را خواندم نمی‌دانم بگویم چه حالی پیدا کردم و با اینکه عصر می‌خواستم جایی بروم افتادم در رختخواب و تا شب خوابیدم تا فراموش کنم بر او و بر ما چه گذشته است. اما شوربختانه خواب دیدم به دخترانِ معترض به‌وسیله‌ی مزدوران تجاوز می‌شود و من شاهد بودم و هیچ کاری هم از دست‌م برنمی‌آمد. این صحنه سه یا چهار بار تکرار شد. زجرآور و دردناک بود!

بازتاب در دنباله

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

به‌درود ای سال درد!

ندا، سهراب، اشکان، ترانه، یعقوب، امیر ... سالِ هشتاد و هشت تا همیشه رنگِ خون خواهد داشت.
ما خواستیم سرفراز زندگی کنیم و آنان عزیزترینِ جوانانِ ما را به تیرِ پلیدی سوختند.
سالِ پیش به گنجینه‌ای بی‌کران از یادهای فراموش‌ناشدنی بدل شد؛ روزهایی که تک تکِ ما آنها را در قامتِ یک خاطره‌ی ملی آفریدیم، هم‌دردِ یکدیگر شدیم و آموختیم که زندگیِ دیگران زندگیِ ماست و همگی در این راه هم‌سرنوشت هستیم.
نخستین نوروزِ سبزِ ما گرچه دل‌تنگِ شهیدان اما امیدوار به آینده است!
در این ساعت‌های واپسین آمیزه‌ای از افسوس و آرزو شده‌ام؛
افسوسِ از دست دادنِ سروهای سربلند و آرزومند به آزادیِ ایران‌زمین.
و ناگزیر نسلِ ما نیز روزی خواهد خواند:
در بهارِ آزادی
جای شهیدان خالی
تنها آرزوی‌ام آن است که این بهارِ آزادی دیگر هرگز خزانِ استبداد نشود.

روز دویست و هشتادم: بر مزار شهیدان در پایان سال

پنج‌شنبه بیست و هفتمِ اسفند، بهشتِ زهرا:
با چند تن از دوستان رفتیم سرِ خاکِ شهدای جنبشِ سبز.
یکی از بچه‌ها می‌گفت از شش تا هشتِ صبح اجازه نمی‌دادند هیچ‌کس از هیچ‌کدام از درهای بهشتِ زهرا وارد شود.
سوی مزارِ شهیدانِ انقلابِ اسلامی و جنگِ تحمیقی چنان شوی احمقانه‌ای برپا کرده بودند که تنها زهرخند بر لب می‌نشاند؛ بلندگوهایی که پیوسته نعره می‌کشیدند یا مارشِ نظامی پخش می‌کردند تا باز هم بتوانند از حسابِ ذخیره‌ی کشته‌شدگانِ انقلاب و جنگ برای تحکیمِ پایه‌های استبدادِ ولایی برداشتِ نامشروع کنند.
زمانی که ما پیاده به‌دنبالِ قطعه‌ی شهدایِ جنبش می‌گشتیم، گاردی‌ها با موتور در خیابان‌های اطرافِ قطعه‌ها مانور می‌دادند. نزدیکِ مزارِ ندا پر بود از لباس‌شخصی و نیروی انتظامی. چندین وَنِ نظامی و یک مینی‌بوس هم درست کنارِ قطعه‌ی شهدای جنبش آورده بودند.
نزدیکِ ساعتِ دهِ صبح بود و پیرامونِ مزارِ ندا را چنان غُرق کرده بودند که هر کس به آن سو می‌رفت کاملاً هویدا می‌شد که برای چه آمده است. ما نتوانستیم سرِ خاکِ ندا برویم ولی به دیدارِ مزارِ مهدیِ کرمی (از شهدای بیست و پنجمِ خرداد) و یکی دیگر از شهیدان رفتیم که اندکی از محلِ تجمعِ سرکوبگران دورتر بودند (قطعه‌ی 257 و اگر اشتباه نکنم ردیفِ 180). روی قبرِ هر دو گل‌های سرخ و دانه برای کبوتر ریخته بودند.
رژیمِ اسلامی حتی از خاکِ شهدای ما چنان هراسی دارد که صدها نیروی سرکوبگر را در آستانه‌ی نوروز به آنجا گسیل می‌دارد. عزیزانِ به‌خون‌خفته‌ی جنبش گرچه دیگر در میانِ ما نیستند اما حتی پس از مرگ همچنان دست‌های‌شان به‌نشانه‌ی پیروزی در سراسرِ بهشتِ زهرا بلند است و همین دست‌های سرخِ است که ما را به‌سوی مزارِ آنان فرا می‌خواند.
جز خودمان تنها یک مادرِ پیر را شناختم که شماره‌ی قطعه‌های شهدای جنبش را پسرش برایش روی کاغذی نوشته بود و او تنها در بهشتِ زهرا دنبالِ مزارِ آنان می‌گشت.

در همین زمینه:
حکومتی که از سنگِ قبر می‌ترسد / سازِ مخالف
مهم فاتحه‌ای نبود که ما نخواندیم، مهم نگاهِ ما بود که آنها خواندند / تا رفعِ حجابِ اجباری
من امسال عید ندارم / آلیس در شگفت‌زار

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

دو تصویر از یک زندگی

عصر، آذر ماه، درگاه ورودی تالار مولوی:
دو دوستِ من کنارِ یکدیگر وارد شدند. آن روز را هرگز فراموش نمی‌کنم. چه زیبا بود با هم بودن‌ِشان و قدم‌زدن‌ِشان در کنارِ هم. به من که رسیدند با شادی به هر دو گفتم «درست مثلِ عروس و دامادها شده‌اید!». چه باشکوه! چه برازنده!... لحظه‌ی ورودشان هرگز از خاطرم نمی‌رود. از در کنارِ هم بودن‌ِشان بهترین حسِ دنیا را داشتم. دختر را سالی پیش‌تر می‌شناختم و با پسر دو ماه پیش از آشتیِ این دو آشنا شدم. پس از آن هر بار که این دو را در کنارِ هم می‌دیدم همین حس را داشتم. چهره‌ی پسر انگار همیشه نگران بود؛ انگار یک دل‌نگرانی و دغدغه‌ی خاطری پیوسته در نگاهش می‌دیدم. هر دو همانندِ من تئاتردوست بودند و البته وسواسِ پسر در تئاتر بسی از دختر و من بیش‌تر بود. روزِ آشناییِ من با هر دو یک روزِ تئاتری بود. وقتی کنارِ هم بودند همه چیز درست و هم‌ساز بود. هر دو با اینکه تفاوت‌هایی داشتند اما یکدیگر را به‌خوبی تکمیل می‌کردند؛ دندانه‌های روحِ‌شان به‌زیبایی در یکدیگر جفت می‌شد. دختر سخت‌گیر بود و پسر آسان‌گیر. زیستِ کلاسیکِ دختر، گرایشِ چهارچوب‌ناپذیرِ پسر را مهار می‌کرد و زیستِ آزادانه‌ی پسر، گرایشِ پرهیزمدارانه‌ی دختر را. این اصطکاکِ دل‌پذیر در گفتگوها و هم‌سخنی‌های آنها نیز گاه شیرین‌ترین لحظه‌ها را می‌آفرید. دختر از شایستگیِ درسیِ فلان دوستش سخن می‌گفت و پسر با شیطنت رو به من می‌گفت «فقط درس براش مهمه!»، دختر رو به همکلاسی‌اش می‌گفت «فلان استاد بدجور تو پاچه‌ی آدم می‌کنه» و پسر با لبخندی شیطنت‌آمیز از این واژگان اظهارِ شگفتی می‌کرد. به خوش‌قلبیِ دوستی فکر می‌کردم که چه نیک‌اندیشانه این دو را پس از یکسال دوری دوباره به یکدیگر پیوند داد. با آن دو به من خوش می‌گذشت. با خودم می‌گفتم هر دو نشانِ سال‌ها زندگیِ شیرین و پربار را بر پیشانی دارند.

ظهر، اسفند ماه، غسال‌خانه‌ی بهشتِ زهرا:
گویی به خوابی ژرف رفته باشد؛ بی‌بازگشت و باورنکردنی. دردِ از دست دادنش تاب‌‌آوردنی نیست و صدای گرم و دلنشین‌اش دمادم در گوش‌ام زنگ می‌زند. دختر بیرون گریه می‌کند و من اینجا. چندی میانِ این پنجره و آن پنجره سرگردان هستی در حالی که نمی‌دانی عزیزِ تو کدام‌یک از اینهاست و یا چه زمان او را خواهند آورد. اما سرانجام گمان می‌کنم که پنجره‌اش را یافته باشم. لحظه‌ای که مرده‌شورها پیشبند و دستکش دست می‌کنند سرم گیج می‌رود و حالِ بدی دارم؛ چیزی شبیه به آن حسِ دلهره، هراس و تنهایی در اتاقِ عمل پیش از آنکه داروی بیهوشی کارگر شود. انگار رخدادی ناگوار بر تو آوار شده باشد؛ چیزی که نباید پیش می‌آمد. انگار چیزی سرِ جای خودش نباشد و توانِ سر و سامان دادن به این آشفتگی را نداشته باشی و از این ناتوانی رنج بکشی. کیسه‌ای سیاه روی چرخ می‌آورند و زیپِ آن را باز می‌کنند. خودش است و در یک آن تمامِ وجودم تهی می‌شود. عزیزانِ آدم هیچ‌گاه نمی‌میرند. مرگِ او دردناک‌ترین دروغی بود که پیشِ چشمانم می‌دیدم. انگار همچون شهریاران خوابیده باشد و دلاکان در گرمابه او را حمام کنند. باورم نمی‌شود که مرده است. به یاد می‌آورم شبی را که در خیابان‌های تهران می‌راند و با یکدیگر آرزو کردیم روزی را ببینیم که ایران از چنگِ استبدادِ رژیمِ آدم‌خوار رها شده است و زنان و مردان در این خیابان‌ها به دست‌افشانی و پایکوبی می‌پردازند. پندارِ آن روزِ رویایی، لبخندِ شادی و شوق بر چهره‌ی هر دوی ما نشاند! به یاد می‌آورم خاطره‌ی شیرینِ آن شب را که با دوستِ خوش‌قلب‌ِمان (پیش از آنکه این دو را به یکدیگر دوباره پیوند دهد) مِی خوردیم و جام‌ها را به‌سلامتیِ دختر به یکدیگر زدیم. نگاهِ نگران، شاد و مهربانش از خاطرم نمی‌رود. به یاد می‌آورم که شبی در یکی از رستوران‌های تهران منتظرِ خالی شدنِ میز بودیم. پسر این سو نشسته بود و دختر آن سو سرگرمِ سخن گفتن با دیگران بود. ناگهان آمد روبروی پسر و با همان لحن و لبخندِ همیشگی گفت «چرا تنهایی؟». به یاد می‌آورم که هنرِ زیستن می‌دانست و اینکه چقدر زندگی را دوست داشت. آن تجربه‌ی تلخ و شیرینِ یکی از روزهای سبز به یادم می‌آید؛ که ناگهانی بازداشت شدیم و ناگهانی آزاد شدیم و سپس در یکی از یورش‌های سرکوبگران ناگهانی همدیگر را گم کردیم. خودم را سرزنش می‌کنم که صبحِ روزِ عاشورای خونین بدعهدی کردم، تنهایش گذاشتم و تنها رفتم و او ناگزیر شد منتظرِ دوستانی دیگر بماند. چرا که او در روزهای اعتراض هم زندگی می‌کرد و دوست داشت لذتِ این زندگی را همچون دیگر روزها با آشنایان شریک شود. درست وارونه‌ی من بود که هر یک از این روزها را خیلی جدی و سخت می‌گرفتم، نمی‌خواستم مسوولیتِ کسی بر گردنم باشد و در نهایتِ خودخواهی مدت‌ها بود که تنها می‌رفتم. او اما در روزهای راه‌پیمایی به همان آسودگی و شادیِ دیگر روزهایش بود و دوست داشت در کنارِ دوستانش باشد. یادم می‌آید که یک روز پیش از آن روزِ شوم به او زنگ زدم تا با هم برویم تئاتر اما تهران نبود و در عوض مرا آخرِ هفته به تولدِ دختر دعوت کرد؛ تولدی که دختر با جامه‌ی سیاه و همگی با لبخندی گریان دورِ یکدیگر جمع شدیم و جای او خیلی خیلی خالی بود. به‌همین زودی دلم برایش تنگ شده است!

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

روز دویست و چهل و پنجم: خامنه‌ای باز هم تقلب کرد

سرکوب دیوانه‌وار و سازماندهی حساب‌شده

آنچه در موردِ سی و یکمین سالگردِ سیاهِ انقلابِ اسلامی می‌نویسم، تا جایی که توانستم عنوان‌بندی شده و در سه بخش ارایه می‌گردد تا خوانندگان به‌خاطرِ درازیِ متن هر پاره را که پسندشان افتاد بخوانند. ابتدا دیده‌های من از نه و پانزده دقیقه‌ی صبح تا دوازده و نیمِ پس از ظهر، سپس دیده‌های دیگر دوستان از رخدادهای آن روز و در پایان مهم‌ترین بخش (از نظرِ خودم) که ارزیابیِ این روز در زیرِ پنج عنوان است.

دیده‌های خودم:

نه و پانزده دقیقه به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. نیروها از همان تقاطعِ مفتح و ابتدای اتوبانِ مدرس حضور داشتند. در آغاز که پیش می‌رفتی گمان نمی‌کردی آرایشِ نیروها با بارهای گذشته چندان تفاوتی داشته باشد. اما از آغازِ خیابانِ کریمخان غُرق شدنِ مسیر و انبوهِ نیروهای امنیتی و گاردی یادآورِ حجمِ نیروها در سیزدهِ آبان بود. (1) اما باز هم چنین نبود. ساعتِ نه و نیم که به تقاطعِ بلوارِ کشاورز و کارگر رسیدم و پس از آن که از خیابانِ کارگر واردِ انقلاب شدم، تازه دانستم که داستان چیزِ دیگری ست. با لحاظِ درازای مسیرِ راه‌پیمایی و مشاهده‌ی انباشتگیِ نیروها، باید بگویم که بدونِ هیچ بزرگ‌نمایی، میزانِ نیروهای سرکوبگر صد برابرِ سیزدهِ آبان بود. «حکومتِ نظامی» بهترین تعبیر برای بازنماییِ نمایشِ رذیلانه‌ی خامنه‌ای در روزِ 22 بهمن است.
مردمِ پشتیبانِ حکومت یا همان سیاهی‌لشکرها چندان زیاد نبودند اما آن‌قدر بودند که خیابان را بپوشانند و دوربین‌های صدا و سیما بتوانند خوراکِ آقا را جور کنند. از سیاهی‌لشکرها مهم‌تر اما نیروهای امنیتی بودند که بینِ مردم در مسیرِ اصلی و به‌ویژه در پیاده‌روهای دو سوی خیابانِ انقلاب (خصوصاً سمتِ راست) حضورِ انبوهی داشتند. جوری که همان آغازِ ورود به خیابانِ انقلاب که اندکی بیش‌تر پیش نرفته بودم یکی از امنیتی‌ها من را کنار کشید و کولی‌ام را جستجو کرد و سپس اجازه داد بروم. شعارها از «مرگ بر منافق» بود تا «استقلال، آزادی، جمهوریِ اسلامی» (همان شعاری که تارنماهای جنبش برای سبزها پیشنهاد کرده بودند) که بی‌درنگ مرا یادِ این ژرف‌نگری انداخت که به‌هرحال هر جنبشی باید بتواند خواست‌های خود را گرچه در شکل با طرفِ دیگر مشترک باشد، به‌گونه‌ای در شعارهایش جلوه‌گر سازد که محتوای آن ویژه‌ی خودش باشد و نتوان آن شعار را برای همان شکل اما با محتوایی سراسر تباه مصادره کرد.
ساعتِ ده دقیقه به ده از جمعِ سیاهی‌لشکرها جدا و واردِ خیابانِ والعصر شدم (دقت بفرمایید که این با ولیعصر تفاوت می‌کند و یکی از برکات و حسناتِ این ایام، به تعبیرِ مرحومِ امام، همین تعلمِ کوچه پس‌کوچه‌های مدینه است!). پیش از خروج از خیابانِ انقلاب البته برای دومین بار یکی از لباس‌شخصی‌ها من را کنار کشید و کولیِ مربوطه را وارسی کرد. خودِ خیابانِ والعصر و میدانِ توحید هم پُر از نیرو بود. ساعتِ ده واردِ خیابانِ نصرت شدم و در این بین گاه چندین و چند نفر از معترضان را می‌دیدم که تنها نگاه‌های ماتِ خود را به یکدیگر گره می‌زدیم.
اما ساعتِ ده و پانزده دقیقه که دوباره واردِ خیابانِ کارگرِ شمالی شدم با جمعی نزدیک به صد نفر از معترضان روبرو شدم که در پیاده‌روهای دو سوی کارگر به‌سمتِ انقلاب پیاده می‌رفتند. پیش از پاساژِ صفوی اما لباس‌شخصی‌ها دو تن از دخترانِ جوان را بی‌هیچ گناهی با ضرب و شتمِ وحشیانه بازداشت کردند. جیغ و فریادِ این دو دختر باز هم همان حسِ تلخ و زجرآورِ روزهای راه‌پیمایی را در وجودت سرازیر می‌کرد؛ حسِ تحقیر و ستم‌دیدگیِ ژرف و فراگیری که همه‌ی زندگیِ انسانِ ایرانی را در این سه دهه در کامِ خود فرو برده است. یکی از دخترهای معترض به دوستش با گلایه می‌گفت که «وقتی در زندان کشتندشان آن وقت اعتراض می‌کنیم!» اما خب خودش هم داشت از آنجا دور می‌شد و به‌راستی که در میانِ آنهمه آدم‌خوارِ خامنه‌ای از دستِ هیچ‌کس کاری ساخته نبود. چون به‌آسانی می‌توانستند هر صد نفر را بازداشت کنند و این را در ادامه از بازگوییِ دیده‌های دوستانِ خودم درخواهید یافت. ده و سی دقیقه دوباره واردِ خیابانِ انقلاب شدم و کمی پیش نرفته بودم که دیدم امنیتی‌ها دو خانمِ میانسال را بدونِ اینکه هیچ چیزی گفته باشند یا سبز همراه داشته باشند، با توهین بازداشت کردند.
سخنرانِ راه‌پیماییِ نمایشی از بلندگوها دم از انتخاباتِ پرشکوهِ 22 خرداد می‌زد و اینکه مردم در سالگردِ انقلاب نشان دادند که بر سرِ مشارکتِ هشتاد و پنج درصدیِ خود برای پشتیبانی از نظام و رهبری ایستاده‌اند و آنانکه انتخابات را زیرِ سوال بردند باید به دامانِ ملت بازگردند و از این قبیل آرزوهای دست‌نیافتنی.
تصاویرِ خامنه‌ای به‌فراوانی در زیرِ دست و پای هوادارانش له می‌شد. یک شرکت با نامِ «سایپا امین» نیز قاب‌های چوبیِ گران‌قیمتِ رهبر را میانِ سیاهی‌لشکرها پخش می‌کرد.
در این میان یک موردِ چشم و گوش‌نواز نیز رخ داد. در ایستگاه‌های ویژه‌ی بچه‌ها یک خانمِ گزارش‌گر سراغِ دختربچه‌ای رفت و گفت «دخترم! از شعارهایی که امروز یاد گرفتی یکی‌شو میگی؟» دخترک هم بی‌درنگ گفت «مرگ بر شاه». نیازی نیست بگویم که در آن لحظه سراسرِ وجودم از این پاسخِ پرمعنا و امروزی، در چه لذت و شادی‌ای فرو رفت!
نزدیکِ ساعتِ یازده و پانزده دقیقه که می‌خواستم از جمعِ این مردمانِ خواب‌زده جدا شوم، سرِ خیابانِ رودکیِ شمالی برای سومین بار یک بشکه‌ی گهِ امنیتی که سنی نزدیک به برادرِ کوچکِ من داشت کنارم کشید و کولی‌ام را وارسی کرد. واردِ خیابانِ رودکی شدم و از خیابانِ نصرت به خیابانِ قریب و از آنجا به بلوارِ کشاورز رسیدم. پانزده دقیقه به دوازده بود که کم کم لباس‌شخصی‌ها با موتور به لانه‌های خود باز می‌گشتند. یک گله موتور سوارِ امنیتی از سمتِ چپِ بلوارِ کشاورز (نزدیکِ میدانِ ولیعصر) باز می‌گشتند؛ سردسته‌ی‌شان برای ترساندنِ ملت کلاهِ جلادها و دزدها را به سر داشت (دو چشم و یک دهان)، دو باتون در دست گرفته بود و به‌نشانِ پیروزی بلند کرده بود و موتور هم خودش می‌رفت. پشتِ سرش هم دیگر اعضای گله به‌پیش می‌تاختند و نعره می‌کشیدند. در همین زمان پيرمردي از کنارم رد شد و گفت «خدا را شکر که امروز خوار و خفیف شدید!» و من هاج و واج با خودم می‌گفتم «یعنی تا این حد تابلو هستیم ما؟!». کیانوشِ عیاری را در پایانِ بلوارِ کشاورز دیدم که تک و تنها به‌سوی میدانِ ولیعصر می‌رفت. یک دختر و پسر او را شناختند و شادمان به‌سویش رفتند و گرمِ سخن شدند. نزدیکِ میدانِ ولیعصر نوجوانانِ بسیجی را با آرمِ زردی بر سینه‌های‌شان برای دهن‌کجی به معترضان صف کرده بودند. به چشم‌های‌شان که نگاه می‌کردی از اینکه در این سن قربانیِ رذالتِ رژیم شده‌اند، می‌سوختی.
ساعتِ دوازده و ده دقیقه بود که در بلوارِ کریمخان و پیش از رسیدن به خیابانِ حافظ برای چهارمین بار یک لباس‌شخصی مرا کنار کشید و این یکی دقیق‌تر کولیِ بیچاره را بازرسی کرد. راستش در میانِ نشریه‌ی «نگاهِ نو»، دو ماسکِ سبزِ نو داشتم. این تنها کسی بود که برخلافِ سه‌تای پیشین نشریه را باز کرد، ورق زد و دو ماسک را دید. اما چیزی نگفت و پرس و جو کرد که از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی. منِ گیج هم گفتم «از خانه می‌آیم و به خانه می‌روم». او هم پاسخِ من را پرسش‌گونه تکرار کرد و من این‌بار گفتم «برای راه‌پیمایی رفته بودم». اما رها کردند.
ساعت از دوازده گذشته بود که اندکی دورتر پیرزنی که با اهلِ خود در کناری نشسته بود خطاب به سرکوبگران گفت: «خدا ریشه‌ی‌تان را بکند!» و من هم بی‌درنگ پاسخ دادم «ان شاء الله!». این یگانه بازخوردِ مثبت و هم‌دلانه‌ای بود که آن روز دریافت کردم.
دوازده و پانزده دقیقه در میدانِ هفتِ تیر ارشدِ نوجوانانِ بسیجی آنان را سرزنش می‌کرد که چرا سرِ جای‌شان نیستند و گفت «فقط از من دستور بگیرید و به حرفِ هیچ‌کسِ دیگر گوش نکنید!». بیچاره‌ها خودشان هم با یکدیگر درگیری داشتند. گله‌های موتورسوار همچنان در پیرامون می‌چریدند. دوازده و نیم آنجا را ترک کردم.

دیده‌های دوستان:

یکی از دوستان که در آریاشهر بود خودش ضرب و شتمِ کروبی را دیده بود، می‌گفت آنجا وحشی‌هایی بودند که تا کنون کسی در خیابان نظیرِشان را ندیده بود؛ درندگانی که به‌صورتِ معترضان چنگ می‌زدند. همو می‌گفت که در خیابانِ بهبودی همانندِ نقل و نبات ملت را به کوچک‌ترین بهانه و گاه بی‌هیچ بهانه‌ای بازداشت می‌کردند.
یکی دیگر از دوستان می‌گفت که فضای شهرِ تهران در 22 بهمنِ 88 چنان امنیتی بوده که در کوچه پس‌کوچه‌های محله‌های پیرامون می‌گشتند و هر کس قصدِ خروج داشته و یا حتی هر کس را می‌دیدند بازداشت می‌کردند. این را دوستِ بازداشت شده‌ی من گفت که در میانِ بازداشتی‌هایی که سراسرِ کلاس‌های دبیرستانِ البرز را پُر کرده بودند (و دیگر واقعاً جا برای بازداشتی‌ها تنگ شده بوده است)، از کسی که پس از خرید از سوپرمارکت به خانه می‌رفته بود تا مسافری که با ساک گرفته بودندش. یعنی بازداشت‌ها آنقدر دیوانه‌وار بوده که به مسافرِ تاکسی که مشکوک شده‌اند، با تاکسی به بازداشت‌گاه برده‌اند (آش با جاش) یا خانمی که دنبالِ دستشویی می‌گشته را به درونِ دبیرستان راهنمایی کرده‌اند و همانجا بازداشتش کرده‌اند. یکی از بازداشت‌شده‌ها گفته بوده که خودش را همراه با خانواده‌اش دمِ درِ خانه دسته‌جمعی بازداشت کرده بودند. با این روایت‌های دستِ اول می‌توان تخمین زد که آن روز هزاران نفر را دستگیر کرده‌اند و البته بسیاری را نیز در سحرگاهِ روزِ بعد آزاد. از صبح که اینها را بازداشت کردند تا شب در چندین و چند مکانِ مخروبه، پایگاهِ سپاه و جاهای دیگر چرخانده‌اند و پی‌درپی تهدید کرده و ترسانده‌اند که مثلاً به زندان خواهید رفت و دادگاه هم هفته‌ی آینده تشکیل می‌شود. رفتار با زنان و دختران خوب بوده است اما پسران را گاه بی‌هیچ بهانه‌ای زیرِ مشت و لگد گرفته‌اند. مثلاً بیچاره گفته بوده که چشم‌بندِ من شل شده و دستش هم بسته بوده (پس خودش آن را شل نکرده) اما هنوز این سخن از دهانش بیرون نیامده بوده که بر سرش ریخته‌اند و با مشت و لگد و باتونِ برقی به جانش افتاده‌اند. این هم چه‌بسا گفتنش ضروری باشد که آقای بسیجیِ دهان‌گشاد افزون بر حضور در راه‌پیمایی به شغلِ شریفِ بازجویی نیز سرگرم است و در بازجویی‌هایش نیز به‌همان بلاهت، بی‌سوادی، بی‌ادبی و دهن‌دریدگیِ عکس‌هایش هست. بسیاری از بازجویان در پاسخ به پرسشِ بازداشت‌شدگان، بسیجی یا سپاهی بودنِ خود را همچون یک اتهامِ زشت با پافشاری از خود رانده‌اند. برخی بازجویانِ زن خودشان گفته‌اند که از کاری که می‌کنند و نفرینی که برای خود می‌خرند راضی نیستند اما معلم هستند و شوهرشان هم بیکار است. سوادِ بازجویان بسیار پایین بوده و از اشتباه‌های فاحشِ املایی در نگارشِ فامیلِ بازداشت‌شدگان (علایی را الایی نوشتن) تا خطِ خرچنگیِ تازه‌سوادآموزان را می‌توان به‌عنوانِ افتخاراتِ آنان ثبت کرد. اینکه حکومت برای مصادره‌ی سالگردِ انقلاب و سرکوبِ سبزها که برای خامنه‌ای گویا بازیِ مرگ و زندگی بوده، چقدر هزینه کرده تا پاره‌ای از مردمِ همین مملکت را با آموزشی سرِپایی به بازجو بدل کند خود داستانِ رسوایی ست. پختگی و هوشمندیِ دخترانِ کم سن و سال (چهارده تا هجده ساله) در بازجویی بسیار ستایش‌برانگیز بوده است! دخترکی که برای اعتراض به خیابان رفته بوده به بازجو می‌گوید «مدرسه‌ی ما مرا به راه‌پیمایی بُرد. خب گناهِ من چیست؟ چرا من را بازداشت کرده‌اید؟».
یکی دیگر از دوستان می‌گفت که در آریاشهر زنی از پشتیبانانِ حکومت پشتِ سرِ گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها ایستاده بود و پیوسته تشویق‌ِشان می‌کرد و دست‌مریزاد می‌گفت که «بزنید! آفرین! بزنیدشان!».

ارزیابی:

1) برآوردِ کلی از حضورِ سبزها در 22 بهمن 88 و تاثیرِ آن:

بیست و دومِ بهمنِ 88 بیش از آنکه برای جنبشِ سبز دلسردیِ زودگذر به‌همراه آورد، برای حکومت شرم‌ساریِ جهانی به‌بار آورد. جنبشِ ما از یک آگاهیِ دموکراتیک پدید آمده که در خلالِ چند دهه بالیده است و خواست‌های تاریخی و بنیادینی دارد که تا به‌دست آوردنِ آنها از راه‌های گوناگون به مبارزه‌ی خود ادامه خواهد داد که خیابان بی‌هیچ تردیدی یکی از آن راه‌ها (و البته نه همه‌ی آن) بوده، هست و خواهد بود. اما حکومتی که در جشنِ پیروزیِ انقلابش چنین ملتِ خود را تار و مار می‌کند، اگر روزی این سرکوبگران را نتواند برای خود نگاه دارد چه خواهد کرد؟
جنبشِ سبز در خیابان زاده شده، در خیابان بالیده و در خیابان نیز به پیروزی خواهد رسید. این را برای کسانی می‌گویم که در ضرورتِ پایان دادن به حضورِ خیابانی قلم می‌زنند. من نمی‌گویم جنبش تمامش راه‌پیمایی است. از جنبه‌های گوناگون می‌توان و می‌بایست جنبشِ سبز را گسترش و ژرفا بخشید. اما سخنِ من آن است که چنین رشدِ همه‌جانبه‌ای را نمی‌توان بهانه‌ای برای چشم پوشیدن از حضورِ خیابانی قرار داد. گرچه می‌توان این حضور را سنجیده‌تر و کم‌هزینه‌تر برگزار کرد.
بیست و دومِ بهمن برای سبزها درسِ بزرگی بود. ساده‌اندیشی و خوش‌باوری و دست‌کم گرفتنِ حکومت را باید پایان دهیم، اینکه دستِ حاکمیت را یکبار برای همیشه خوانده‌ایم را نیز باید کنار بگذاریم. رویاپردازی و احساس‌گرایی در رفتارِ سیاسی برایِ هر جنبشی ویرانگر و زیان‌آور است. در ضمن یاد گرفتیم که هر کس را از هر جای دنیا که استراتژی و تاکتیک برای رفتارِ جنبشِ سبز درونِ مرزهای ایران پیشنهاد کرد، جدی نگیریم.
اما در برآوردِ این روز نباید از هیچ سو بزرگ‌نمایی شود. ما نتوانستیم قدرتمند ظاهر شویم اما حضورِ خود را در آن سرکوبِ دیوانه‌وار نقش زدیم. هر جا که سبزها به‌هم پیوستند شعارِ آزادی‌خواهی سر دادند و فیلم‌هایی که با ازخودگذشتگی این حضور را در کنارِ درنده‌خوییِ نظامیان ثبت کرده، خود بهترین گواهِ یک جنبشِ همچنان زنده و سخت‌جان است.
تجربه هم به من می‌گوید در چنین روزهایی اینکه در کجای تهران باشید بسیار در داوریِ شما و حسِ شما از آن روز تاثیرگذار است. به‌یقین کسانی که آن روز در بلوارِ صادقیه بوده‌اند، خود خروشِ سبزِ ملت را به‌چشم دیده‌اند و همچنانکه در گفتگو با دوستانِ آنجا می‌شد فهمید برآوردِ بهتر و پرامیدتری نسبت به کسانی دارند که در مسیرِ اصلی بیش‌تر لباس‌شخصی دیدند و سیاهی‌لشکر.

2) ریخت‌شناسی و روحیاتِ مردمِ پشتیبانِ رژیمِ اسلامی:

دو پدیده در موردِ مردمِ پشتیبانِ حکومت به‌شدت چشمگیر بود: اول صف‌های دور و درازی بود که برای ایستگاه‌های صلواتی شکل گرفته بود و فریادِ نیاز به آب و غذا و یارانه از سوی قشرِ همیشه نیازمند به حکومت که همیشه نیز با باج‌دادن به رژیمِ اسلامی گمان کرده می‌تواند این نیاز را برآورد اما همچنان از هر دو سو زندگی را باخته است. نظامِ ولایتِ فقیه بنیانش بر تحقیر و تبعیض است. هر دو طبقه‌ی متوسط و طبقه‌ی پایین‌دستِ جامعه را هر کدام به‌شیوه‌ی خاصِ خودشان تحقیر می‌کند. چهره‌ها و پوششِ ترحم‌انگیزِ این مردم در صف‌های ایستگاه‌های مفتي (که همچون قطحی‌زده‌ها گاه از سر و کولِ یکدیگر بالا می‌رفتند تا خود را به شخصِ توزیع‌کننده برسانند) به‌روشنی این واقعیت را پیشِ رویت می‌گذاشت. دوم جنسِ متفاوتِ این مردم بود. فرهنگ و حتی آستانه‌ی انسان‌دوستیِ این مردمی که حکومت همیشه به آنها باج داده و از آنها بهره‌برداریِ نامشروع کرده چنان بود که خودِ من دست‌ِکم دو بار صدای جیغ و فریادِ زن و دختری را شنیدم و روشن بود که در آن نقطه ازدحام شده و سرکوبگران سرگرمِ جنایت و بازداشت هستند اما اگر بگویی که حتی یک صدا در اعتراض به چنین سبعیتی از یک نفرِ این مردمان شنیده شد. صحنه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ آن سو مزدوران دخترکِ بی‌پناهی را می‌زدند و می‌بردند و این سو راه‌پیمایان به پشتیبانی از رهبرِشان شعار می‌دادند و راهِ خود را می‌رفتند. با این‌حال تک و توک چشمانِ پرسش‌گری را شکار کردم که از دیدنِ این درنده‌خویی‌ها جا خورده بود.

3) چرا سبزها نتوانستند راه‌پیماییِ خود را برگزار کنند؟

مهم‌ترین نکته‌ای که باید در موردِ بیست و دومِ بهمن بگویم آن است که هر کس از سبزها به مسیرِ اصلی وارد می‌شد با دو پدیده‌ی هماهنگ و همکار روبرو بود: اول تورمِ فلج‌کننده‌ی نیروهای امنیتی به‌گونه‌ای که واقعاً نمی‌دانستی کسی که کنارت راه می‌رود مامور است یا نه. دوم سیاهی‌لشکرهای حکومت که مسیرِ اصلی را تا اندازه‌ای که توانسته بودند از آنِ خود کرده بودند. چماق‌دارها می‌ترساندند و سیاهی‌لشکرها دلسرد می‌ساختند. در واقع سی و یکمین سالگردِ بیست و دومِ بهمن قرار بر این بود که امنیتی‌ها از نمایشِ سیاهی‌لشکرها پشتیبانی و کوچک‌ترین موردِ مشکوکی (چه رسد به صدای مخالف) را سرکوب کنند. چهره و پوششِ مردمانِ پشتیبانِ حکومت (بدونِ آنکه بخواهم ناسزا بگویم) چنان زشت و ژنده بود که هر کس اندکی سر و وضعِ مرتب و درست داشت (بدونِ آنکه یک کلمه حرف زده باشد یا هیچ نمادِ سبزی همراهش باشد) به کناری کشیده می‌شد و گاه بازداشت می‌گردید. این شد که حضورِ سبزها در میانِ پشتیبانانِ حکومت نتوانست حتی به بلند کردنِ دست یا درآوردنِ یک نشانِ سبز منجر شود و این خفقانِ بازدارنده از ابرازِ هویتِ معترضان، تمامیِ حضورِ آنان را به حسابِ آقا واریز کرد. در واقع خامنه‌ای این‌بار هم دست به تقلب زد و باز هم بی‌درنگ پس از تقلب، پیامِ تبریک با چاشنیِ کینه‌ورزی فرستاد. همان کسی که «رای به تغییر» را به‌نفعِ آدمِ خودش مصادره کرد و معترضان را از دمِ تیغ گذراند، در سالگردِ انقلاب هم با سرکوبِ مالیخولیایی توانست حضورِ معترضان در خیابان‌ها را به پشتیبانی از ولایت تفسیر کند و با غروری کودکانه از لشکرکشی به خیابان، پیروزیِ خود را نتیجه بگیرد.

4) چگونگیِ راهپیمایی‌های اعتراضی پس از 22 بهمن:

به‌گمانِ من سازگارا اندکی در گفتگوی جمعه‌ی خود آدرسِ نادرست داده است. مساله بر سرِ روزهای حکومتی و مذهبی نیست که او گفته زین پس روشن شد که دیگر این روزها امن نیست چنانکه روزِ عاشورا و بیست و دوی بهمن امن نبود. اما مساله حتی بر سرِ امن بودن و امن نبودن هم نیست. چون هیچ روزی برای سبزها امن نیست، مطلقاً هیچ روزی. اگر تا کنون گمان می‌کردیم استثناهایی برای روزها وجود دارد اکنون می‌دانیم که هر روزی که سبزها بخواهند به خیابان بیایند، از سوی حکومت ناامن خواهد شد. به‌گمانِ من مساله نه بر سرِ روزهای حکومتی/غیرحکومتی ست نه مذهبی/غیرِمذهبی. چون بینِ خودِ این روزها از جهتِ تجربه‌ی جنبش تفاوت بسیار است. روزِ قدس را ما بُردیم که البته می‌گوییم حاکمیت اشتباه کرد و می‌خواست توانِ جنبش را محک بزند که بر سرِ این آزمون شکستِ سختی خورد. اما فراموش نکنیم که سیزدهِ آبان نیز ما برنده بودیم و با وجودِ سرکوبِ وحشیانه، آن را به نامِ جنبشِ سبز نقش زدیم. روزِ خونینِ عاشورا نیز در تاریخِ اعتراضِ جنبش بسیار ارزشمند و سرنوشت‌ساز بود. پس مساله بر سرِ عنوانِ صوریِ روزها نیست. به‌گمانِ من زین پس مساله تنها و تنها بر سرِ همراهی با مردمِ پشتیبانِ حکومت است؛ روزهایی که چنین است دیگر نباید به خیابان آمد. چون زین پس در چنین روزهایی سرکوب و نمایشِ مردمی با هم عجین خواهد بود. باور دارم اگر سیزدهِ آبان نیز مسیر را مشترک قرار می‌دادند، آن حضورِ سبز دیگر چنان پررنگ نبود. باور دارم اگر پنج‌شنبه‌ی پیش روزی بود که مردمِ پشتیبانِ حکومت و سیاهی‌لشکرها نبودند، سبزها با وجودِ آنهمه نیروی سرکوبگر باز به یکدیگر می‌پیوستند. اما سرکوب و نمایشِ مردمی که دست به دستِ هم دادند، ترس و دلسردی را با هم به سبزها تحمیل کردند. ترس و سرکوب از آغاز بود بود اما این دلسردی و ناامیدی دیگر نباید پیش بیاید. سبزها به خیابان می‌آیند گرچه می‌دانند که ممکن است ناگوارترین رخداد گریبانِ‌شان را بگیرد و این خیلی تفاوت دارد با کسانی که می‌آیند تا از اندک بهره‌ی مادی‌ای که حکومت در اختیارشان گذاشته محروم نشوند یا باجِ بیش‌تری بگیرند. زین پس روزهای ما حکومتی یا مذهبی یا هر چه، باید فقط روزهای حضورِ ما باشد و نه حضورِ سیاهی‌لشکرهایی که خوشبختانه حاضر به دادنِ هیچ هزینه‌ای برای حکومت نیستند و تنها در شرایطِ امن و در مناسبت‌هایی انگشت‌شمار حاکمیت آنان را به بازی می‌گیرد. چه‌بسا این نیز گفتنی باشد که بیست و دوی بهمن برای خامنه‌ای به بازیِ مرگ و زندگی تبدیل شده بود و من گمان نمی‌کنم حکومت بتواند در دیگر روزهای راه‌پیماییِ اعتراض‌آمیزِ سبزها، چنین سرسام‌آور به خیابان قشون‌کشی کند.

5) کنشِ رهبرانِ جنبشِ سبز پس از بیست و دومِ بهمن:

اکنون رهبرانِ جنبش چه خواهند کرد؟ روزی که قرار بود همه‌ی مردم بتوانند در آن همراهِ یکدیگر باشند به نمایشِ پشتیبانانِ رهبر تبدیل شد و بخشی از همین ملت (که خامنه‌ای آنها را از اساس شهروند و از مردم نمی‌داند) سرکوب شدند. از هفته‌ها پیش استاندارِ تهران گفت «هیچ تمهیدِ امنیتیِ خاصی نداریم» و امام جمعه‌ی تهران (امامیِ کاشانی) یک هفته پیش از سالگردِ انقلاب گفت «همه باید بتوانند شرکت کنند». اما این دروغ‌ها و فریب‌های مجریان و خطیبانِ رهبر در روزِ موعود ترجمانِ حقیقیِ خود را با سرکوبِ وحشیانه‌ی سبزها یافت. رهبر باز هم تقلب کرد. موسوی، کروبی و خاتمی باید تمام قد در برابرِ خامنه‌ای بایستند چرا که او از فردای 22 خرداد تمام قد در برابرِ ملت و رهبرانِ جنبش ایستاده است و چنانکه می‌بینیم هر روز نیز فریبی در آستین آماده دارد و هرگز نباید او را دست‌ِکم گرفت یا زمان را بر سرِ مصلحت‌سنجی‌های ناسنجیده از دست داد. افزون بر آن، شکافی که در موردِ «خامنه‌ای» میانِ بدنه‌ی جنبش و رهبران پدید آمده باید از میان برود. رهبران می‌گویند شعارهای ضدِ خامنه‌ای ساختارشکنانه، احساسی (در واکنش به سرکوبِ مردم) و اشتباه است که هیچ‌کدام نیست، می‌گویند نفوذی‌ها این شعارها را سر می‌دهند که باز هم چنین نیست. به‌گمانِ من تا جایی که می‌توان باید در رفتارِ سیاسی همگراییِ بیش‌تری میانِ بدنه و رهبران پدید آید؛ «خامنه‌ای» موردی سرنوشت‌ساز است که می‌توان بدونِ پشتِ سر گذاشتنِ هیچ‌یک از ساختارهای رژیمِ سیاسیِ کنونی، این همگرایی را پدید آورد. اگر امروز با اینهمه توانِ مردمی‌ای که این آقایان پشتِ سرِ خود دارند نخواهند به‌روشنی رهبر را به‌خاطرِ خیانت و خودکامگی‌اش استیضاح کنند، روزی خواهد رسید که دیگر نمی‌توانند چنین کنند حتی اگر بخواهند. اینجا سرنوشتِ یک ملت در بین است و مسوولیتِ این سه نفر از این جهت بسیار سنگین. موضع‌گیریِ رهبرانِ جنبش نسبت به سرکوبِ شرم‌آورِ سالگردِ انقلاب (که خود بهترین نشانه از رویگردانیِ و هراسِ حکومت از آرمان‌های انقلابِ بهمن است) و قبضه‌ی آن توسطِ رهبر، نخستین و مهم‌ترین واکنشی ست که از آنان انتظار می‌رود.

پی‌نوشت‌ها:
(1) به‌عنوانِ نمونه «مدرسه‌ی شهدای رسانه» که ساختمانِ شکیل و نویی هم دارد به پارکینگ و مکانِ سازماندهیِ سرکوبگران بدل شده بود.

بازتاب در بالاترین