۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

شهیدای شهر

چه بسیار دیدگانی که امشب برای آخرین‌بار خوابیدند
به امیدِ فردایی که آنان را برایِ همیشه با خود بُرد
به امیدِ فریادی که برای همیشه در گلوی‌شان لخته شد
و گورهای گمنام
با دامنی لکه‌دار
آبستنِ آرزوهای بی‌شمار شدند.
...
برای آسمانِ امیرآباد می‌نویسم
آنگاه که چشم‌های تو بی‌تاب بود.
از تاوانِ گناهِ پدران
سینه‌ات سوخت
و از آوارِ تباهیِ سخت‌جان
خون گریه کردی.
مرگِ تو را هر روز زندگی می‌کنیم
بُهتِ چشمانت را در هزاران دیده به‌یادگار گذاشتی
ما پرواز را از یاد برده بودیم
تو پَر پَر زدی
و مردمانی را بالِ رهایی بخشیدی.

پس‌نوشتِ اول:
«
22 مرثیه در تیرماه» با شعر و صدای شمسِ لنگرودی و دو ترانه‌ی «لالایی» و «سرزمینِ من» از دریا دادور، سخت با حال و هوای این روزها می‌خواند.
پس‌نوشتِ دوم:
در عبارتِ پایانی «مردمان» جایگزینِ «ملت» شد.

بازتاب در بالاترین و دنباله (1 و 2)

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

هماهنگی میان رهبران و جنبش

بر اساسِ سنجه‌ی احمد سلامتیان و با چیزهایی که من امروز دیدم، باید گفت که موسوی و کروبی پیروزِ سالگردِ بیست و دومِ خرداد در برابرِ حاکمیت بودند.
پس‌نوشت:
مهم‌ترین نکته حضورِ انبوهِ معترضان در پیاده‌روهای خیابانِ انقلاب بود که با آرامش و بدونِ هیچ شعاری راه می‌رفتند یا ایستاده بودند و نیز لشکرکشیِ امنیتی – انتظامیِ بی‌ثمر و ناکامِ حکومت در سالگردِ فریبکاریِ انتخاباتی (یکی نیست به جوجه‌بسیجی‌های رجانیوز بگوید اگر نامِ آن رسوایی «جشنِ ملیِ جمهوریت» است پس چرا در سالگردش جشن نمی‌گیرید به‌جای آنکه قشون‌کشی کنید).
از هراسِ حاکمیت همین بس که بسیاری از لباس‌شخصی‌ها ماسک زده بودند و برخی هم عاجزانه از مردمِ پیاده‌رو فیلم می‌گرفتند. از جهتِ روحیه نیز چه گاردی‌های انتظامی چه لباس‌شخصی‌های بسیجی همگی بسیار عصبی و آشفته بودند. این را می‌شد از دستگیریِ یک بدبختِ موبایل به‌دست در تقاطعِ فلسطین و بزرگمهر نزدیکیِ ساعتِ شش و چهل دقیقه توسطِ دو لباس‌شخصیِ موتورسوار (که یکی‌شان از احتمالِ اینکه تصویرش را ثبت کرده باشند بسیار هراسان بود) و نیز از فحاشی و تلاش برای پیاده کردنِ یکی از معترضان از اتوبوسِ در حالِ حرکت و کوششِ ناکام برای دستگیریِ او توسطِ چند لباس‌شخصیِ پیاده در میدانِ انقلاب نزدیکیِ ساعتِ هفت سراغ گرفت. گاردی‌هایی که سمتِ چپِ تقاطعِ خیابانِ کارگر و میدانِ انقلاب را بسته بودند نیز از نزدیک شدن هر جنبده‌ای به آن سو سراسیمه و دیوانه‌وار فریاد می‌زدند که برگرد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

خرداد خاطره‌ها، خرداد خودآگاهی

«دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آن‌گاه
سایه‌یی که از زوالِ آفتاب دَم می‌زند.

مردمی،
و فریادی از اعماق
-- مُهره نیستیم!
ما مهره نیستیم!»

احمد شاملو، مجموعه آثار، [شعرِ] کوچه، صفحه‌ی 374


پس‌نوشت:
یک‌سال گذشت. به‌یادِ خروشِ خردادِ خونین به شاملو فالِ نیک زدم و این شعر ‌را هدیه گرفتم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

پیرامون جمهوری اسلامی (2) – هرج‌ومرج حکومتی و قبیله‌ی‌ تربیت‌ناپذیر

«در شرايط كنونی ايران و در آستانه انتخابات آتی ترجيح می‌دهم بگويم كه دو راه در مقابل مردم ايران وجود دارد: بربريت يا مدنیت.»
سعید حجاریان – چند روز پیش از 22 خرداد 88

جمهوری اسلامی گرچه با پاره‌هایی از سنت این سرزمین خود را گره زده است و از ریشه‌هایی تاریخی نیرو می‌گیرد اما روی‌هم‌رفته و از اساس رژیمِ بی‌ریشه‌ای ست. در هر تحلیلی از وضعیتِ این نظامِ سیاسی نباید این حقیقت را نادیده گرفت که ما با رژیمی برآمده از یک «انقلابِ ویرانگر» رو در رو هستیم. اهمیتِ این مساله هنگامی ست که ببینیم در همه‌ی این سی و یک سال که از عمرِ جمهوریِ اسلامی می‌گذرد، هنوز که هنوز است نتوانسته (از دیدِ اصلاح‌طلبی) و نخواسته (از دیدِ تمامیت‌طلبی) تا خود را در قالبِ یک نظامِ سیاسیِ جاافتاده/قانونی و با ثباتِ درونی/دینامیک جای دهد. همه‌ی آن تضادها، جنگِ قدرت‌ها و ناسازگاری‌های دورانِ انقلاب به‌شیوه‌های گوناگون در این سه دهه بازتولید شده است و هر بار به‌شکلی خود را برون افکنده است. جمهوریِ اسلامی تا همیشه در چارچوبِ «وضعیتِ بحرانی» می‌ماند تا بتواند هر فریادِ اعتراض یا صدای انتقادی را وحشیانه سرکوب کند. در واقع از تثبیتِ «انقلابِ ویرانگر» در قالبِ یک رژیمِ سیاسی بیش از سه دهه گذشته است اما حاکمان در تمامِ این دوران «خویِ ویرانگری» را به فراخورِ هر موقعیتِ سیاسی بارها و بارها بازآفرینی کرده‌اند. ما پی‌درپی بازگشت به دورانِ آغازین و نوباوگیِ رژیم را می‌بینیم؛ روندِ قهقرایی در چنگ زدن به نادانی و پرخاشگریِ نخستین که هرگاه امیدِ از میان رفتنِ آن می‌رفت، با از میان بردنِ امیدواران نشان داده است هیچ‌گاه ادب نخواهد شد و آدابِ حکم‌رانی نخواهد آموخت (1). چرا که ابتدایی‌ترین آداب برای هر رژیمِ سیاسی آن است که دست‌ِِکم به ساختار و ساز و کارِ خودش پایبند بماند. اما چنانچه بارها دیده‌ایم (و با کودتای خونینِ خردادِ هشتاد و هشت حجت بر همگان تمام شد) این کودکِ نابهنجار به قوانینی که خود وضع می‌کند نیز پشتِ پا می‌زند. از این‌رو هیچ گروهِ سیاسیِ مخالفِ رژیمِ اسلامی تاکنون به‌اندازه‌ی حاکمانش به براندازی دست نزده است و به‌راستی که هیچ‌کس نسبت به جمهوریِ اسلامی ساختارشکن‌تر از خودش نیست.
اما چرا رژیمِ برآمده از انقلابِ پنجاه و هفت برای ماندگاریِ خود بیش از هر چیز ساختارهای قانونی‌اش را ویران می‌کند؟ از ناسازه‌ی ولایت و جمهوریت که بگذریم، سرشتِ هرج‌و‌مرج‌خواه و مهارناپذیرِ جمهوریِ اسلامی هیچ‌گاه نگذاشت تا ساختارهای تعریف‌شده درست در مرزهای خود ببالند و نظمی راستین را درونِ این نظامِ سیاسی شکل دهند. داستان چنانکه نیم‌قرن پیش در حوزه‌های دینیه (که ولی‌ِفقیه را از ذهن به عین رساند) بر سرِ زبان‌ها بود هنوز هم همان است: «نظمِ ما در بی‌نظمیِ ماست». این فرمول که تا پیش از این تنها شلختگی و بی‌مسوولیتیِ روحانیونِ عهدِ پهلوی را بازمی‌نمایاند، پس از روی کار آمدنِ آنان در جمهوریِ اسلامی به معادله‌ای چندمجهولی با متغیرهایی چون قدرتِ سیاسی و سودِ سرمایه پیوند خورد که برون‌دادِ آن کودکِ سی و یک‌ساله‌ی عقب‌مانده‌ای ست که زرنگی‌اش تنها در زورگویی به خود و دیگران است؛ هم از خود می‌کند و هم دیگران را می‌درد، به هیچ‌کس رحم نمی‌کند و همیشه در حالِ آغازیدن از نقطه‌ی صفر است. درست مانندِ قبیله‌ا‌ی وحشی و بادیه‌نشین است که سرزمینی پهناور را به‌چنگ آورد... اندک اندک کسانی کمابیش اهلی‌شده از دلِ همان قبیله کمر به تربیتِ او بستند اما هرگاه که می‌رفت تا کوشش‌های آنان ثمربخش شود، باز سرشتِ وحشی‌گری و تمدن‌ستیزیِ قبیله سر بر ‌آورد و پذیرشِ هر رفتارِ متمدنانه را از میان ‌بُرد. جمهوریِ اسلامی هرگز ادب نیاموخته، اهلی نشده و تمدن نپذیرفته است و این روزها هیاتِ حاکمه‌اش چنان دیوانه‌وار بر ایران و ایرانی چوبِ حراج می‌زند که گویی بختی برای حکم‌رانی در فردای «فتنه‌» نمی‌بیند.

پی‌نوشت‌:
(1) نمونه‌ی روشنش «نافرمانیِ مدنیِ» ملتِ ایران در روزِ بیست و پنجِ خرداد بود که در یک خروشِ میلیونی با راه‌پیماییِ سکوت و اعتراضِ مسالمت‌آمیز به حاکمیت نشان دادند که پیمان‌شکنی و فریبکاری‌اش با هیچ اصلِ مدنی و حکومتی نمی‌خواند اما بربریتِ حاکم در برابرِ این مدنیت، «نافرمانیِ بدوی» در پیش گرفت و از هیچ درندگی و جنایتی در سرکوبِ مردم فروگذار نکرد.
بازتاب در بالاترین

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

بزرگ‌مادر

آنقدر مهربان بودی که
فراموشت کردم.
چشمانِ پر از عشقِ تو
هنگامی که مرا می‌دیدی،
آغوشِ گرمِ تو
که روز به روز کوچک‌تر می‌شد،
صدای نحیف و دوست‌داشتنی‌ات
هنگامی که مرا می‌خواندی،
...
آنقدر ساده بودی که
فراموشت کردم.
آخرین دیدار،
سراسر سپید شده بودی!
گفتم: «انگار بر پوستِ خانم‌جان برف باریده است.»
مرا هنوز می‌شناختی
این را از خنده‌ی عاشقانه‌ات دانستم
از آن شور و مهری که بر چهره‌ات نشست.
اما دیگر سخنانت را نمی‌فهمیدم.
بس که از پسِ هر مصیبت
شکرگزار بودی،
روزگار زبانت را هم ستانده بود.
...
سجاده‌ی همیشه باز،
عطرِ گل‌های سفیدِ محمدی،
پشتِ خمیده‌ات که انگار همیشه در سجده بوده‌ای،
آن روزها هم نمی‌فهمیدمت
اما دنیای زاهدانه‌ات را تماشاگرانه دوست داشتم.
چقدر رنج کشیدی،
چقدر داغ دیدی،
روزگار همیشه میانه‌ی خنده‌هایت
بی‌رحمانه گریه دواند.
آنقدر عزیز بودی که
فراموشت کردم.
...
در این هفت ماه
افسوس به دیدنت نیامدم
یعنی نشد
برای همیشه دیر شد.