۱۳۹۶ فروردین ۸, سه‌شنبه

در ضرورت پیوند رنج خاندان پهلوی به رنج ملت ایران



در این شبانگاه اروپا چشمم افتاد به این ویدیو (مراسم یادبود علیرضا پهلوی) و در میانه‌ی فِریم‌های آن به تاریخ و آغاز و اکنون و فرجام ناپیدای سرزمین‌مان اندیشیدم.
چیزی که چه‌بسا برای شما نیز چشم‌گیر باشد، برازندگی و شکوه و بزرگی و وقار و جلال و در یک کلام «اشرافیت طبیعی» خاندان سلطنتی است. باید از خودمان بپرسیم و به این مسئله بیندیشیم که ما چه نسبتی با این اشرافیت ازدست‌رفته داریم («از دست رفته» به‌جهت بی‌چارگیِ زیستن در غربت). باید بپرسیم که پیامدها و استلزامات سیاسیِ همچنان زنده و توانای این اشرافیت پادشاهی پهلوی چیست. باید ببینیم چگونه این بزرگی در بهمن پنجاه و هفت جامه‌ی خوارداشت و آوارگی و بی‌سرانجامی به تن کرد. همپای این خانواده، بسیاری از مردم ایران نیز عزیزان خود را در این چهل سال از دست داده‌اند. تفاوت این دو فقدان چیست؟ ما چگونه می‌توانیم یک پیوستگی و پیوند میان رنج خاندان پهلوی و رنج ملت ایران برقرار کنیم؟ آیا این خاندان جایگزین‌پذیر است و این یعنی آیا خاندان مشابهی داریم که همین حجم از احساسات و خاطره و پشتیبانی را برانگیزد؟
به‌گمان من، مبارزانی که روی ایده‌ی برابری و آزادی و فردیت تاکید فراوان می‌کنند اما از آن سو، فقدان تجربه‌ی پیوسته و قابل اتکا از حاکمیت قانون و حقوق شهروندی و در یک کلام چارچوب مهارکننده‌ و همهنگام پیش‌برنده‌ای همچون دولت توسعه‌گرا را در خطه‌ی ما نادیده می‌گیرند، نتیجه‌ی مبارزات‌شان توان زایش چیزی وارونه‌ی مطلوب آنان را خواهد داشت. به‌عنوان واقعیتی بدیل و هماورد، به حجم احساساتی که در دوران جنبش سبز نثار میرحسین موسوی و زهرا رهنورد شد نیز باید بیندیشیم. من دل‌م به حال خودمان و جامعه‌ی‌مان می‌سوزد که از شدت خردشدگی زیر فشار ایدئولوژی شیعی، اینکه میرحسین دست زن‌ش را بگیرد یک خروش دیجیتال با طوفان عواطفی را به پا می‌کند که بیش از هر چیز نشان‌دهنده‌ی محرومیت و عقب‌ماندگی و حسرت و تهیدستی ماست! این دو گونه احساس (همدردی با خودکشی علیرضا پهلوی و شوق از دستان درهم‌گره‌خورده‌ی یک زوج اسلام‌گرا) چه‌بسا از یک سرخوردگی واحد سرچشمه می‌گیرد؛ پس از انقلاب اسلامی جایگزینی برای این نماد سیاسی ارائه نشد و انقلابیان و نظام ولایت فقیه توان چنین ارائه‌ای را هم نداشتند. خمینی به‌تنهایی سرچشمه‌ی ابراز احساسات بود نه فرزندش و نه همسرش و نه هیچ‌یک از وابستگان‌ش.
من هم می‌دانم که این نماد، بازمانده‌ی پدرسالاری سیاسی است اما عقلانی نیست که هر نمادی را به‌صرف تعلق‌ش به گذشته کنار گذاشت. به‌گمان من کارکرد این نمادهای سیاسی می‌بایست نخستین سنجه‌ی ما برای داوری باشد. از دید من، کارکرد خاندان سلطنتی پهلوی مثبت و سازنده است. باید ببینیم این روند و تعامل میان آنان با جامعه را چگونه می‌توانیم به توشه‌ای برای براندازی جمهوری اسلامی و سپس بنیان نهادن یک تنواره‌ی سیاسی قانونمند، آزاد، عدالت‌گرا و همهنگام ثبات‌بخش بدل کنیم. من بلند بلند فکر کردم تا در این باهمستان دیگران نیز به‌همین شیوه اندیشه‌نگاری کنند. شما لازم نیست پادشاهی‌خواه باشید تا به سودمندی این کارکرد اعتراف کنید، تنها بسنده است که دلنگران آینده‌ی ایران باشید. روی احساسات سیاسی باید کار کرد و هرگز نمی‌بایست فریفته‌ی گفتاری شد که شاید بتوان آنرا لیبرالیسم پوزیتیویستی، اراده‌گرایی خیال‌پردازانه و آزادی‌خواهی ناب نام نهاد. انسان یعنی احساس و خرد توامان و برای هر طرح سیاسی باید روی احساسات و افکار همزمان سرمایه‌گذاری کرد.

پس‌نوشت:
دقایق پایانی این فیلم را (از ۹:۴۱ به بعد) در خاکسپاری لیلا پهلوی بنگرید! شهبانو گلی را از طرف لیلا تقدیم می‌کند به همه‌ی جوانانی که عمر خودشان را باختند و «چه‌بسا قبرشان نام و نشانی هم ندارد». این یعنی یک جلوه از پیوند دادن رنج خاندان سلطنتی به رنج ملت ایران. این رفتار یعنی نهایت هوشیاری و دردمندی سیاسی شهبانو.